Part 2

695 128 8
                                    

جيمين كليدو تو قفل چرخوند و درو باز كرد. رفت كنار تا اول يونگي بوم نقاشي و پالت و جعبه ي رنگاشو بزاره تو و بعد درو پشت سرش بست.

يونگي نفس عميقي كشيد و زير گوش جيمين آروم زمزمه كرد:" به نظرم مامانت باز مهمون داره."

جيمين چيزي نگفت. سعي كرد نسبت به اون بوي قهوه و دارچين بي تفاوت باشه. وارد آشپزخونه شد.

دو كاسه ي سوپِ خورده شده، دو گيلاس شراب، دو ظرف پاستا كه يكيش مقدار زيادي ازش مونده بود و جيمين حدس مي زد براي مهمون مادرش باشه.

يونگي دستاشو تو چارچوب در گذاشت و محتاطانه و آروم گفت:" ميخواي نريم بالا؟"  با سرش به سمت اتاق مامان جيمين اشاره كرد و ادامه داد:" يعني شايد هنوز نفهميده ما اين جاييم"

جيمين با ناراحتي نفسشو بيرون داد. صندلي رو عقب كشيد و روش نشست.

" گشنت نيست؟ "

يونگي رو ميز چوبي وسط آشپزخونه نشست و به جيمين نگاه كرد:" نظرت چيه امروز بريم خونه ي ما؟ هااان؟ "

" نه يونگي. خيلي خستم."

يونگي دستشو رو شونه ي جيمين گذاشت و مصرانه ادامه داد:" بي خيال چيم. ديشب فصل دوم Stranger things  رو دانلود كردم. خواهرم هم امروز تا فردا صبح شيفته. ميتونيم تازه پيتزا مكزيكي هم سفارش بديم، همونايي كه دوست داري."

جيمين نگاشو از يونگي گرفت و به پشت سرش جايي كه درِ اتاق تازه باز شد و مادرش با لباس خواب ابريشمي قرمز در حاليكه بندشو داشت مي بست بيرون اومد؛ داد.

زن با ديدن پسرش تو اشپزخونه كمي شوكه شد. سعي کرد جا خوردنشو بروز نده و با لبخند مصنوعي أي كه به لبهاش أورد همزمان با پايين اومدن از پله ها گفت:" جيمينا! چقدر زود برگشتي؟"

يونگي با شنيدن صداي زن به سرعت از رو ميز پايين پريد و تعظيم كوتاهي كرد.

جيمين بي تفاوت جواب داد:" ساعت ، پنج و ربعه و ما هميشه همين موقع مي رسيم."

صداي مردونه ي خش داري از اتاق داد زد:" يوميا؟!! بيا ديگه عزيزم."
يونگي و جيمين هر دو به در اتاق زل زده بودن.

زن خنده أي سر داد و داخل اشپزخونه شد. طوريكه انگار ميخواست توجيه كنه اما در عين حال هم دليلي براش نمي ديد با لبخند گفت:" يكي از همكارامه داریم رو يه پروژه كار مي كنيم."

با شنيدن اين حرف جيمين با حرص و ناراحتي نفسشو محكم بيرون داد و از پشت صندلي بلند شد.

" پس امشب من با يونگي مي رم خونش تا فردا." و بعد يونگي رو به سمت سالن هل داد.

زن كه انگار بهترين خبر عمرشو شنيده بود با ذوقي كه هرچند سعي كرده بود مخفيش كنه گفت:" باشه عزيزم." دنبالشون تا در اپارتمان رفت تا بدرقشون كنه.

يونگي بوم نقاشي رو زير بغلش گذاشت و جعبه ي رنگا رو به جيمين داد.

زن با لبخند باهاشون باي باي كرد و قبل اينكه درو ببنده گفت:" خوش بگذره پسرا"

وقتي از بسته شدن در مطمئن شدن جيمين با حرص گفت:" چرا بايد هميشه تو خونه كاراشو بكنه؟"

يونگي با تمسخر گفت:" من تا الان فكر ميكردم دولت به خاطر اين به مامانت حقوق ميده چون داره تمام ويروس هاي كافي براي يه جنگ بيولوژيكي عليه كره شمالي رو اختراع ميكنه. نمي دونستم انجام پروژه ي بزرگ زاد و ولد هم بخشي از اين كار محسوب ميشه!"

جيمين بهش چشم غره رفت و با خنده أي كه كم كم داشت رو لباش شكل ميگرفت گفت:" لعنت بهت."

اما فقط تا رسيدن به در ساختمون تونست خندشو كنترل كنه. وارد كوچه كه شدن دوتايي با صداي بلند مي خنديدن.

You Are My SUPERMAN Where stories live. Discover now