Part 9

543 97 4
                                    

هواشناسي اعلام كرده بود ممكنه هوا چند درجه سرد تر بشه.

اما جيمين اهميتي نمي داد چون اين روزها هر بار كه با جين حرف ميزد و يا مي ديدتش دماي بدنش بالا مي رفت. حتي مي تونست قسم بخوره اگه تو سيبري هم برن باز إحساس سرما نكنه.

هركسي كه تو پياده رو جيمين رو با اون صورت خندون و لپ هاي سرخ شده و چشم هاي عاشق كه به نيم رخ جين زل زده بودن و دستايي كه خيلي محكم دور بازوي معلم حلقه شده بودن، ميديد مي تونست قسم بخوره اين پسرخوشحال ترين ادم كره ي زمينه!

جيمين مرتب تو ذهنش اطلاعاتي كه تو حرفاشون از جين هيونگش به دست أورده بود رو تكرار ميكرد تا مبادا وقتي داره با هيجان براي يونگي تعريف ميكنه چيزي رو از قلم نندازه.

جين هيونگش محبوب ترين پسر دانشكده ي موسيقي بوده.

تنها كسي كه تونست براي سه سال پياپي جايزه ي بهترين نوازنده ي پيانو رو بگيره.

و همينطور تنها كسي كه هيچ دختري موفق نشد باهاش دوست بشه ( كه البته اين فكت خيلي به دل جيمين نشست!!....)


جيمين ارزو كرد در اينده يكي مثل جين بشه اما به شرطي كه هيونگش بهش ياد بده.

نزديك ماشين كه شدن جين پرسيد:" نميخواي بريم رستوران يه چيزي بخوريم؟ گشنت نيست؟"

" نه هيونگ. همين الانشم نيم ساعت دير كردم مامانم اگه رو اون مودش باشه بهم گير ميده."  و سوار شد.

جين در حاليكه پشت فرمون نشست و كمربندشو مي بست گفت:" انقدر فريك نشو! فوقش ميخواد چيكارت كنه؟ چارتا داد ميزنه سرت بعدشم تموم ميشه ديگه.... چرا الكي اين لحظتو به خودت تلخ ميكني؟!"

جيمين با حيرت بهش نگاه كرد.

مي تونست منظورشو از كلمه ي فريك بفهمه و حتي توجيه كنه كه جزئي از شخصيتشه كه بعضي از كلمه ها رو انگليسي بگه اما چيزي كه به هيچ وجه نمي تونست بفهمه اين خونسرديش بود.

نا خوداگاه دوباره بلند فكر كرد:" كاش همه ي بزرگترا مثل تو فكر ميكردن!"

جين ماشينو راه انداخت و بعد از اينكه خيابون اصلي رو رد كنه نيم نگاهي به جيمين انداخت و پوزخند زد:" جيمينا.... تنها فرق من با بقيه اينه كه من كاملا مي فهممت! چون منم همسن تو بودم همين ترسا و دودلي ها رو داشتم. اما بذار بهت يه رازي بگم."

با شنيدن كلمه ي راز جيمين تو جاش جا به جا شد و با دقت بيشتري به معلمش گوش كرد.

جين ادامه داد:" من يك عمر با اين فكر بزرگ شدم كه جانشين بعدي كمپاني منم. اما وقتي شمع هاي تولد هيجده سالگيمو فوت كردم مامان بزرگم اروم زير گوشم گفت مهم نيست تو هموني بشي كه اينا ازت ميخوان. مهم اينه كه تو در هر صورت خوشحال باشي."

نگاشو چند ثانيه به جيمين داد ى دوباره گفت:" سه روز بعد كه رفتم أمريكا مامانم برام ايميل فرستاد. توش نوشته بود هر تصميمي كه براي ايندت بگيري من حمايتت ميكنم و همچنان عاشقت مي مونم. چون بودنت، برام با ارزش ترين چيزه."

جيمين فكرشم نمي كرد همچين ادمايي وجود داشته باشن.

بين حرفاي جين مدام تعجب و حيرتشو با دست زدن و ' واو ' گفتن نشون ميداد.

جين دستشو رو شونه ي جيمين گذاشت و گفت :" الان منم دارم به تو ميگم پارك جيمين. مهم نيست بقيه ازت چه انتظاري دارن مهم اينه كه تو أولا خوشحال باشي و بعدشم چيزي بشي كه خودت ميخواي. همم؟"

جيمين سرشو تكون داد و زير لب گفت:" باشه."
بقيه ي مسير تو سكوت طي شد تا ده دقيقه ي بعد كه نزديك خونه شدن.

جيمين:" هيونگ همين سركوچه نگه داري پياده ميشم."

جين در حاليكه وارد كوچه شد با يه اخم ساختگي گفت:" هوا تاريكه بچه ، مي دزدنت!"

جيمين از اين حرف دوباره دلش قنج رفت و با خجالت سعي كرد لبخندشو مخفي كنه. اما جين خيلي زودتر از اينا فهميده بود كه حرفا و كاراش چه تاثيري رو شاگردش ميزاره.

ماشينو جلوي خونه ي جيمين پارك كرد و قبل از اينكه جيمين كمربندشو باز كنه خودشو جلو كشيد و تو فاصله ي كمي از صورت جيمين با بدجنسي زمزمه كرد:" وقتي خجالت ميكشي خيلي كيوت ميشي ، ميدوني؟"

جيمين با پررويي نگاشو از رو لباي جين بر نمي داشت. سرشو تكون داد و تمام تلاششو كرد تا زبون زدن لب پايينش سكسي به نظر برسه.

اولين بار بود كه داشت سعي ميكرد يك نفرو به خودش جلب كنه.

و خب انگار موفق هم شد چون جين صورتشو جلوتر برد و به ارومي لباشو تو دهنش برد و مشغول بوسيدن شد.

اينبار حتي معركه تر از سري اول بود به نظرش.

جين با بي صبري مك هاي عميق و محكمي به لباي جيمين ميزد و با وارد كردن زبونش ، زبون پسرك رو به بازي گرفت.

مي تونست خيلي راحت اعتراف كنه به بوسيدن لباي جيمين معتاد شده و معلوم نيست كه چقدر ميتونه نسبت به اين اعتيادش مقاومت كنه!

جيمين با نبض زدن لباش دستاي كوچيكشو به ارومي رو سينه ي پهن جين قرار داد و ازش فاصله گرفت.

نگاه هردوشون چيز بيشتري رو طلب ميكرد.

اما جفتشون ميترسيدن.

جيمين از وابستگي ميترسيد و جين از اينكه به پسر رو به روش بيشتر از اين اسيب بزنه.

جيمين ما بين صداي نفس هاي بريدشون گفت:" من ديگه برم. يه ساعت دير كردم."

جين بدون اينكه فاصله بگيره تو همون حالت با شستش لباي پف كرده و كمي كبود شده ي جيمين رو لمس كرد و با صداي عميقي گفت:" جيمينا ، ميخوام بدوني تو هم هر تصميمي كه بگيري من حمايتت ميكنم. يادت نره از اين به بعد طرفدار شماره يكت منم."

جيمين با ذوق خنديد و گفت:" نه هيونگ. تو سوپرمني و من طوفدار درجه يكت!"

جين بوسه ي سبك و سريعي رو لباي جيمين گذاشت و بالاخره از روش كنار رفت.

جيمين قبل از اينكه پياده شه با لبخند درخشانش گفت:" مرسي بابت همه چيز جين...." و باز از قصد كلمه ي هيونگ رو جا انداخت.

كه البته باعث شد قلب جين تند تر از قبل بتپه.

تو لحظه ي اخر جين شيشه ي ماشينو پايين داد و با صداي بلند كه تو سكوت خيابون به وضوح شنيده ميشد گفت:" پارك جيمين امشب خوب بخواب چون ميخوام بيام تو خوابت."

جيمين با تعجب و ترس و البته هيجان دستاشو جلوي دهنش گرفته بود و بهش اشاره ميكرد كه همه مي شنون الان.

اما انگار براي جين مهم نبود چون خيلي يهويي صداي ضبط ماشينو بلند كرده بود و شيشه ها رو تا ته پايين كشيده بود.

جيمين ناباورانه بهش نگاه ميكرد و با هيجان ميخنديد.

بعد از دو ديقه بالاخره سوز سرما باعث شد جين ضبطو خاموش كنه و داد بزنه :" برو تو سرما نخوري!"

و جيمين براي چندمين بار از اين نگراني هاي كوچيك دلش گرم شد.


با قدم هاي ارومش سعي ميكرد تو سريعترين زماني كه ممكنه خودشو به اتاقش برسونه اما به محض اينكه وارد اتاقش شد و چراغو روشن كرد مامانشو ديد كه پشت بهش رو به پنجره ايستاده.

و لعنت بهش. پنجره ي اتاقش كاملا مشرف به خيابونه و اين يعني...

به هر خدايي كه مي شناخت التماس كرد كه مامانش بعد از پياده شدنش از ماشين اومده باشه پشت پنجره!...







" هيونگ فكر نميكني داري زياده روي ميكني؟"

جين برگه هاي نتشو مرتب كرد و با بي تفاوتي جواب داد:" نه!"

" هيونگ اون فقط هيفده سالشه! تو نمي توني ازش خوشت بياد!"

جين به تهيونگ پريد :" ميشه دست از نصيحت كردن من برداري ؟"

تهيونگ هستريك خنديد:" نه! جین تو نمي توني به همين راحتي بهش حس پيدا كني. اون بچست ...."

جين با عصبانيت وسط حرف تهيونگ پريد و گفت:" خودم خوب ميدونم چند سالشه و اينكه خودم حواسم به همه چيز هست."

"  يادت نره كه اين كنار كشيدن تو از كمپاني و واگذاري همه ي سهام به سهامدارا موقتيه! تو فقط تا چند ماه ميتوني اينطوري زندگي كني و اين مسئله كه داري پاي يه بچه ي هيفده ساله رو به زندگي نكبت بارت باز ميكني واقعا زياده رويه."

جين ته ذهنش كاملا مي دونست حق با تهيونگه اما اون لحظه ميخواست دوباره از واقعيت فرار كنه. همون كاري كه هميشه تو زندگيش انجام ميداد.

از پشت ميز كنار اومد و خواست از اتاق بره بيرون كه تهيونگ بازوشو گرفت.

زير گوشش با لحن ارومي گفت:" هيونگ يادت باشه ما اومديم كه كمكت كنيم. لطفا شرايطو از اين سخت تر نكن."

جين نگاه عصبانيشو كه غم توش به وضوح معلوم بود به تهيونگ داد و از بين دندوناش غريد:" اگه اومدي كمكم كني پس سعي كن فقط تو چيزي كه به كمكت نياز دارم كمكم كني نه بيشتر. فهميدي؟"

و بازوشو از دست تهيونگ بيرون كشيد و رفت.


با شنيدن صداي بسته شدن در تو اتاقش رفت.

استرس و نگراني اين روزهاش به حد خودش رسيده بود و نمي دونست باز بايد چطوري شرايطو مديريت كنه!؟

از طرفي هم نبايد اجازه ميداد جين از بيماري مادر بزرگشون چيزي بفهمه و از طرف ديگه بايد كاري ميكرد تا سهام اصلي قبل از مرگ مادر بزرگشون به دست رقيب قديميشون نرسه."

You Are My SUPERMAN Where stories live. Discover now