Part 10

504 95 2
                                    

روزي كه شوهرش بدون اينكه چيزي بگه گذاشت و رفت به خودش قول داد گريه نكنه تمام تلاششم كرد و تا حدي هم موفق شد.

خودشو تمام مدت وقف كار كردن و تحقيق كردن ميكرد تا بتونه ضربه أي كه خورده رو فراموش كنه.

اما سيزده روز بعد از روزي كه با يه پسر بچه طرد شد، تو حموم يه سوسك مرده پيدا كرد و تا دو ساعت و چهل ديقه گريه كرد!

اون روز وقتي اشكاش تموم شد باز به خودش قول داد براي فرار از حس شكست و رها شدن خوش گذروني كنه. چون تو اخرين ملاقات با روان درمانش ، خانم لي بهش گفت اين تصميمو براي اين گرفته كه از غمگين بودن و غمگين شدن مي ترسه و به خاطر همين ترس هم هست كه ميخواد خوش گذروني كنه.

اما اين چيزي بود كه خودش ميخواست. براي شروع اخر هفته هاشو تو كلاب هاي مختلف ميگذروند گاهي با دوستاش و بعضي وقتا هم با همكاراش نوشيدني ميخوردن و تو نور زياد و موزيك كلاب مي رقصيدن و گهگاهي تعداد گيلاس ها و پيك هاش از دستش ميرفت و روز بعد خودشو يا تو يكي از اتاقاي كلاب پيدا ميكرد يا تو خونه ي يه غريبه.

همه چيز انگار داشت كم كم بهتر ميشد. ديگه حتي سالي يك بار هم به اون مرد فكر نميكرد. هم تو كارش پيشرفت كرده بود هم بالاخره تونست با يكي از همكاراش وارد يه رابطه ي كمي جديتري بشه حتي تو اون مورد هم مشكلي وجود نداشت ( البته اگر اين واقعيتو در نظر نگيريم كه همكارش زن و دو تا بچه داشت!!)

تنها چيزي كه اين وسط انگار هميشه ناديده گرفته ميشد پسرش بود.

پارك جيمين !  كسي كه انقدر ملاحظه ي مادرشو ميكرد كه زن تدريجا فراموشش كرد.

فراموش كرد كه پسرش چه نيازهايي داره ، فراموش كرد بايد وقت هايي رو هم به پسرش اختصاص بده؛ باهاش بره بيرون، قدم بزنه، بره مدرسش و از وضعيتش باخبر بشه، باهاش صحبت كنه و ...

هميشه فكر ميكرد جيمين قراره تا اخر همون پسر بچه ي شيش هفت ساله بمونه. حتي يادش نميومد كي جيمين به هيفده سالگي رسيد؟!!

خيالش راحت بود كه جيمين  تا هميشه همون پسر خوب و حرف گوش كن می مونه اما اين أواخر تغيير رفتارهاي جيمين اذيتش ميكرد.




ساعت از ده گذشته بود و جيمين خونه نبود!

قسم خورد كه ديگه به هيچ عنوان بهش اجازه نميده عصرا بره بيرون. حالا چه خونه ي يونگي باشه يا هرجاي ديگه.
تلفنو برداشت و خونه ي يونگي رو گرفت اما بعد از خوردن هفت هشت تا بوق كسي جواب نداد و مجبور شد به گوشيش زنگ بزنه.

" الو... عاحححح "

زن گوشي رو از گوشش فاصله داد و با ابروهاي بالا رفته به شماره دقت كرد تا ببينه يونگي رو درست گرفته يا نه؟!

با شك پرسيد:" يونگي خودتي؟"

پسر سعي كرد به ضربه هاي محكمي كه نامجون بهش ميزد و همزمان باهاش عضوشو لمس ميكرد توجه نكنه اما نتونست و در نهايت با ناله ي بلندي جواب داد:" بله هههه... خودمم خانم ... عااااااح پارك!"

و با شدت رو شكم خودش خالي شد.

موبايلو از گوشش فاصله داد تا صداي ناله هاي نامجون كه به اوجش نزديك شده بود به گوش زن نرسه اما نفهميد كه بدون اينكه حواسش باشه صدا رو رو اسپيكر گذاشت.

نامجون ثانيه هاي اخر خودشو از يونگي بيرون كشيد و با لمس كردن عضوش بعد از چند ثانيه با صداي بلندي رو شكم يونگي خالي شد.

" فاك بيبي... معركه بودي!"

يونگي سريع نامجون رو از رو خودش كنار زد و موبايلو دم گوشش برد.

" خانم پارك چيزي شده ؟" و سعي كرد با كشيدن نفس هاي عميق و بي صدا لحنشو كنترل كنه.

زن با انزجار بعد از شنيدن سكس دوستِ پسرش با تشر پرسيد:" گوشي رو بده به جيمين "

يونگي با استرس بعد از فهميدن اينكه تمام اين مدت صدا رو اسپيكر بود دكمه رو خاموش كرد و پرسيد:" مگه هنوز نيومده خونه؟"

" نه نرسيده. كي راه افتاد؟"

يونگي نمي دونست بايد چه جوابي بده! 

چون لعنت بهش اون دو تا معلوم نيست تا الان دارن چه غلطي ميكنن.

با شنيدن دوباره ي صداي زن با لكنت گفت:" همين چند ديقه پيش راه افتاد."

ديگه الان كاملا مطمئن شده بود كه جيمين بهش دروغ گفته.

فكرشم نميكرد روزي برسه كه جيمين، پسر حرف گوش كنش ، بهش دروغ بگه.

حتي اگرم واقعا خونه ي يونگي رفته باشه ديگه محاله ممكنه بهش اجازه بده با اين پسر رفت و امد كنه. باشه دوست چندين سالش.

مين يونگي از همين الان براي جيمين ممنوعه. ديدنش، گشتن باهاش، خونه رفتنش و حتي حرف زدن باهاش.

همين الان رسما شنيد كه يونگي با يه پسر خوابيده و خدا ميدونه كه چند وقته داره اينكارو ميكنه؟!

و فقط دعا ميكرد تا همين الانشم يونگي تاثير منفي أي رو پسرش نذاشته باشه !! هرچند اگه حساسيت نشون دادن جيمين رو اون معلم جايگزين بيشتر از اينا بشه مطمئنا اول از همه ميره سراغ خواهر يونگي و بعدشم حساب اون مرتيكه ي بچه بازو ميرسه!

" لعنت بهت كيم نامجون! "

نامجون درحاليكه دستاشو زير سرش گذاشت و با لذت به لاوبايت هايي كه رو ترقوه و گردن و خط فك دوست پسرش گذاشته بود نگاه كرد.

" چرا بيبي؟" و پوزخند زد.

يونگي با حرص بالشتو از زير سر نامجون كشيد و رو صورتش پرت كرد. نامجون با خنده از جاش بلند شد و دستاشو دور كمر يونگي حلقه كرد و تو اغوشش كشيد.

" ولم كن عوضي" پاهاشو تو هوا تكون ميداد و سعي ميكرد از بغلش بياد بيرون.

نامجون با كمي فشار يونگي رو رو تخت پرت مرد و به سرعت روش خيمه زد.

با نگاه خمار به چشماي براق و لب هاي كبود و موهاي به هم ريخته ي يونگي نگاه كرد.

و با صداي عميق و بمي گفت:" نگو كه بدت اومد ازش." خم شد و لباشو بوسيد. با ولع زبونشو رو زبون پسر ميكشيد و كمي بعد براي نفس گرفتن بوسه هاشو رو خط فك يونگي ادامه داد و جاي لاو بايت هاي قبلي رو مي بوسيد و گاز ميگرفت.

يونگي با وجوديكه داشت دوباره تحريك ميشد و بدنش تو اوج لذت بود اما نمي تونست دست از نگران شدن براي جيمين بر نداره.

سر نامجون رو از گردنش فاصله داد و با صداي خش داري گفت:" جيمين هنوز نرسيده خونه! چه غلطي داره ميكنه نمي دونم!"

نامجون موهاي نمناك يونگي رو از پيشونيش كنار زد و سعي كرد ارومش كنه:" اون كه تنها نيست، اون معلمه باهاشه. نگران نباش بيب"

و دوباره به بوسه هاش ادامه داد و اينبار دستشو رو عضو يونگي گذاشت و با انگشت شستش سر عضو پسر رو به بازي گرفت.
يونگي با لذت نفس حبس شدشو ازاد كرد و با ناله التماس كرد:" نامجوناا... ديگه نميتونم."

اما نامجون بي توجه به حرفش انگشت فاكشو تو دهن يونگي گذاشتو دستور داد:" ليسش بزن بيبي!...."

و به صورت دوست پسرش خيره شد. ميتونست قسم بخوره هيچي زيباتر از اين حالت يونگي تو جهان وجود نداره.

شبايي كه با يونگي كات كرده بودن فقط با ياداوري همين حالت يونگي به ارگاسم ميرسيد.

زبون يونگي با مهارت دور انگشتش ميرقصيد.

نتونست خودشى كنترل كنه و با لحن تحكمانه أي دوباره دستور داد:" خوب خيسش كن بيبي بوي چون ميخوام اين سري با همين انگشت به فاكت بدم."

يونگي با تصور اتفاقي كه قراره تو چند دقيقه ي بعدي سرش بياد با لذت ناله كرد و با شيطنت انگشت نامجون رو گازهاي ريز ميگرفت!



با قدم هاي ارومش سعي ميكرد تو سريعترين زماني كه ممكنه خودشو به اتاقش برسونه اما به محض اينكه وارد اتاقش شد و چراغو روشن كرد مامانشو ديد كه پشت بهش رو به پنجره ايستاده.

و لعنت بهش. پنجره ي اتاقش كاملا مشرف به خيابونه و اين يعني...

به هر خدايي كه مي شناخت التماس كرد كه مامانش بعد از پياده شدنش از ماشين اومده باشه پشت پنجره!...

زن با چشم هاي باريك و ابروهاي گره خورده با لحن سردي پرسيد:" پارك جيمين ساعت چنده؟"

جيمين با استرس و ترس گفت:" مامان توضيح مي..."

زن وسط حرفش پريد و فرياد كشيد:" ازت پرسيدم ساعت چنده ؟"

جيمين بغض بزرگي تو گلوش شكل گرفت و وقتي خواست جواب بده با هق بلندي شكسته شد.

" يازده و بيست ديقه"

زن با همون لحن دوباره پرسيد:" بهت گفتم تا كي ميتوني بيرون باشي؟"

جيمين با پشت دستش اشكاشو پاك كرد و اما فايده أي نداشت چون اشكاي جديد رو گونه هاش جاري ميشدن.

" تا ده"

زن نفسشو با عصبانيت بيرون داد و رو تخت نشست. كش موش رو باز كرد و موهاي بلوندشو به هم ريخت.

زير چشمي به پسرش نگاه كرد.

جيمين لباي كبود و پف كردشو گاز ميگرفت تا صداي گريش بلند نشه.

زن با به ياداوردن اون تصويري كه از پسرش تو ماشين ديده بود عصبانيتش شدت گرفت و با صداي بلند گفت:" ديگه حق نداري اون عوضي رو ببيني. فهميدي؟"

جيمين با فهميدن اينكه منظور مادرش از عوضي جين هيونگشه با التماس دستاشو به هم سابيد و در حالي كه گريه ميكرد خواهش كرد :" مامان لطفا... اونطوري كه فكر ميكني نيست مامان.... جين هيونگ.."

مادرش با شتاب از جاش بلند شد و شونه هاي جيمينو محكم تو دستاش فشرد و تو صورتش فرياد كشيد:" من تورو اينطوري تربيت نكرده بودم جيمين.  يادم نمياد بهت ياد داده باشم چطوري بري بيرون و خودتو خيلي راحت تو دسترس بقيه قرار بدي!"

جيمين تو سكوت به حرفاي مامانش گوش ميكرد.

"... تو بچه أي نمي فهمي هنوز جيمين. اون مرتيكه فقط ميخواد ازت استفاده كنه. تو چطور ميتوني بهش احازه بدي اونطوري لمست كنه؟!! خداي مننننن!...."

زن دوباره از نقش بستن اون تصوير جلوي چشماش عصباني شد و نفسشو با شدت بيرون داد.

" اون مرتيكه فقط يه بچه باز عوضيه! "

جيمين نتونست به ساكت بودنش ادامه بده. چون اين واقعا بي انصافي بود. مادرش ميتونست هرچي دوست داشت به اون بگه اما به جين ... جيمين اين حقى بهش نميداد كه اونطوري راجب هيونگش صحبت كنه.

پس شجاعتشو جمع كرد و گفت:" نمي توني اينطوري راجب جين هيونگ صحبت كني!"

زن با ناباوري به پسر هيفده سالش خيره شد.

" چي؟ نمي تونم؟ اون وقت كي ميخواد جلومو بگيره؟"

جيمين با چشم هاي اشكي و لباي كبود شدش كه مطمئنا اگه جين ميديد به خودش بابت مهر زدنش افتخار ميكرد به زن نگاه كرد و گفت:" من نميذارم راجبش اينطوري حرف بزني!"

زن بيشتر تعجب كرد. توقع نداشت كه انقدر پسرش به اون عوضي وابسته شده باشه!

قبل از اينكه كنترلشو از دست بده با كلافگي پشتشو به جيمين كرد و گفت:" برو تو اتاقت!"

جيمين توجهي نكرد و در عوض به مادرش نزديك تر شد و با احتياط گفت:" مامان بذار بهت توضيح بدم"

زن پوف كلافه أي كشيد و با عصبانيت سمت پسرش برگشت.

" گفتم برو تو اتاقت!"

" مامان لطفا...."

زن با حرص و كلافگي از كنار جيمين گذشت و در حيني كه داشت از اتاق بيرون مي رفت گفت:" پس خودم ميرم."

++++++++++++++++++++++++++++++++


تهيونگ پرونده رو جلوش انداخت و با حرص گفت :" بيا گند خورد به برنامه هامون!"

جين با خونسردي اخرين پكشو به سيگار زد و ته سيگارشو انداخت تو ماگ قهوش و در جواب تهيونگ شونه هاشو بالا انداخت:" بيخيال ته! انقدر همه چيزو سخت نگير"

تهيونگ با عصبانيت خودشو رو كاناپه جلوي جين پرت كرد و گفت:" واقعا نميدونم ميتوني عمق فاجعه رو درك كني يا نه !؟ اما اگه خودتو داري به نفهميدن ميزني اون يه بحث ديگست."

جين تو سكوت از جاش بلند شد و پشت پيانوش نشست.

رو به پسرعموش گفت:" ته ته ! براي اپراي درياچه قو اينو تنظيم كردم. ببين خوبه؟"

تهيونگ واقعا نمي دونست بايد چيكار كنه.

فقط سعي كرد قبل از اينكه چيزي رو كه نبايد بگه از اونجا بره.





با خيال راحت ظرفاي غذاشو شست و تو ابكش گذاشت.

فصل سوم پيكي بلايندرزو پلي كرد.

ساعت نزديكاي دو صبح بود. نمي دونست جيمين خوابيده يا نه اما هركاري كرد نتونست با ميلش به زنگ زدن باهاش مقابله كنه.

اما انگار تلپاتي بينشون قوي بود كه به محض برداشتن موبايلش از شارژر خود جيمين باهاش تماس گرفت.


" جيميناا مگه نگفتم خوب بخواب ميخوام بيام تو خوابت؟! بيداري كه؟!" و پيش خودش لبخند زد.

" هيونگ..."

با شنيدن صداي هق هق هاي ريز جيمين با نگراني تلويزيونو خاموش كرد.

پرسيد:" چي شده بيبي؟ چرا داري گريه ميكني؟"

جيمين بينيشو بالا كشيد و بيشتر زير پتوش خزيد تا صداش بيرون نره.

" جين هيونگ مامانم امشب ما رو ديد!"

با اين جمله خود جين هم استرس گرفت. شايد نبايد به روي خودش مياورد اما اين حقيقت كه وقتي پاي جيمين در ميون باشه نميتونه همون شخصيت خونسرد هميشگيشو حفظ كنه داشت كم كم براش تبديل به يه قانون ميشد!

سعي كرد نگراني و اضطرابو تو صداش بروز نده :" غصه نخور عزيزم. با هم درستش ميكنيم. هم؟"

و همون لحظه بود كه جيمين مطمئن شد كه ادم درستي رو براي تكيه كردن و عاشق شدن انتخاب كرده!

You Are My SUPERMAN Where stories live. Discover now