زن با خستگي خودشو رو زمين ولو كرد و پاهاشو دراز كرد.
" پارك جيمين گفتم نه. نمي فهمي؟"
جيمين لجوجانه جلوي پاهاي دراز شده ي زن دو زانو نشست و خواستشو تكرار كرد:" مامان لطفا! خونه ي غريبه كه نميخوام برم. خونه ي معلممه."
زن با ابروهاي بالاپريده انگشت اشارشو تو هوا سمت جيمين گرفت و تأكيد كرد:" معلم جايگزين."
با پاش هل ارومي به شونه ي جيمين داد تا مانع تلويزيون ديدنش نشه.
ادامه داد:" و معلم جايگزين چيزي از يه غريبه كم نداره."
جيمين با اين حرف حس كرد به جين هيونگش توهين شده. با عصبانيت از جاش بلند شد و با دستاي مشت كرده با حرص گفت:" جين هيونگ غريبه نيست. اون بهترين ادميه كه ديدم."
زن بعد از دقيق شدن رو زيرنويس اخبار و خوندن تيتر " ديدار رسمي و دوستانه رهبران دو كره " با چشم هاي تنگ شده به چهره ي جيمين دقت كرد.
تو اين هيفده سال هيچ وقت نديده بود جيمين به يك نفر انقدر وابسته بشه.
پسرش جز يونگي با هيچ كس ديگه أي حتي يه رابطه ي معمولي هم نداشت چه برسه به اينكه بخواد به كسي انقدر توجه نشون بده.
اما دقيقا از همون شبي كه جيمين به جاي خونه ي يونگی، خونه ي يكي از دوستاش (!!!!) – كه الان مطمئنا همين معلم جايگزين بوده – خوابيد تغييرات پسرشو تدريجي اما به وضوح مي تونست ببينه.
مادر بودن چيزي نيست كه ربطي به مدت زماني كه تو خونه كنار بچت سپري ميكني داشته باشه.
مادر بودن يه حس غريزيه! و همين غريزه نتونست جلوي زن رو از دقت نكردن به شوق و ذوق يهويي جيمين تو ويولون زدن بگيره.
پسر هيفده سالش هر روز كه از مدرسه برميگشت بعد از انجام دادن هول هولكي و سرسري تكليفاي مدرسش سه چهارساعت بي وقفه ساز ميزد.
چيزي كه هيچ وقت اتفاق نيفتاده بود.
با لحن تحكمانه أي گفت:" پارك جيمين! يادم نمياد قبلا با من سر موضوعي بحث كرده باشي."
" مامان لطفا اين براي اپرا..."
زن نفسشو با خستگي و كلافگي بيرون داد و اخم كرد و تقريبا با صداي بلندي هشدار داد:" عصبانيم نكن پارك جيمين! وقتي گفتم نه يعني نه. بحثم نكن. برو تو اتاقت"
جيمين بغضشو كه از سر خشم و حرص تو گلوش حبس شده بود قورت داد و با كوبيدن پاهاش به سمت اتاقش رفت و درو محكم پشت سرش بست.
زن سرشو به دسته ي مبل تكيه داد و چشماشو بست.
فقط اميدوار بود اين معلم جايگزين در حد يه كراش احمقانه براي پسرش بمونه وگرنه هركاري ميكرد تا از جيمين مراقبت كنه.
" يونگي دوستت اومده."
به تصور اينكه جيمين مثل قبلا اومده بهش سر بزنه دست از كوك كردن گيتار الكتريكي سفيدش برداشت و دراتاقشو باز كرد.
تصميم گرفت حالا كه جيمين بعد از مدت ها اومده خونش جديدترين شماره مجله ي كاميكي كه خريده رو بهش قرض بده. سرش گرم پيدا كردن مجله ي موردعلاقش بود كه تقه أي به در خورد.
" هي"
با شنيدن صدا و اناليز تفاوتش با صداي جيمين سرشو برگردوند.
اخم كرد. نامجون؟
با عصبانيت بلند شد و جلوش ايستاد.
" كي بهت گفت ميتوني بياي اينجا؟"
نامجون دستاشو سمت شونه هاي دوست پسر سابقش برد و با احتياط اونا رو گرفت.
" شوگا"
با شنيدن نيك نيمي كه نامجون خيلي وقت پيش موقع اولين سكسشون بهش داده بود قلبش تپيد.
" نگو اينو"
نامجون واقعا نمي خواست باز دعواشون بشه. به خاطر همين زود تسليم شد:" باشه ، ببخشيد"
يونگي از نامجون فاصله گرفت. با طعنه پرسيد:" چرا اومدي؟"
نامجون در اتاقو اروم بست تا خواهر يونگي چيزي نشنوه.
شك داشت از روابط بينشون باخبر باشه!
نزديك يونگي شد و با احتياط رو جزئيات صورتش نگاه كرد.
نمي خواست به خودش اعتراف كنه اما واقعا دلش براي لمس تن سفيد و شكري يونگي تنگ شده بود.
يونگي با سنگيني نگاهِ روش ، صورتشو برگردوند.
نفسشو با آه بيرون داد و رو تختش دراز كشيد. مكعب روبيكشو از رو پا تختي برداشت و باهاش مشغول شد.
" كيم نامجون. اگه يادت رفته بايد بهت ياداوري كنم ما با هم كات كرديم"
نامجون لبه ي تخت و كنار پاهاي يونگي نشست.
" دلم برات تنگ شده بود"
يونگي نگاه خيرشو از سقف گرفت و با مردمكاي لرزون به پسر رو به روش زل زد.
مي دونست نامجون دروغ نميگه اما اين رو هم ميدونست كه هنوز هيچ حسي شبيه إحساس يونگي تو قلبش نداره.
همونطور كه نگاشو رو چهره ي نامجون نگه داشته بود گفت:" بگو دوستم داري"
ديد كه چطوري پلك چپش پريد! به خودش پوزخند زد. به تمام خيالات و اميدهاي واهيش.
تو سكوت به چهره ي گيج نامجون نگاه كرد.
نمي فهميد چرا هنوز منتظره!!!
نامجون خودشو به يونگي نزديك كرد:" شوگا..."
با عصبانيت پلكاشو محكم رو هم فشار داد. به هيچ وجه دوست نداشت كنترلشو از دست بده.
اما وقتي گرماي نفساي نامجون رو ، رو گردنش حس كرد به سرعت هلش داد.
باورش نمي شد!
يعني انقدر وجودش بي ارزش بود كه فقط براي نامجون حكم يه عروسك جنسي رو داشت؟!
نامجون با شك و بهت پرسيد:" چته؟"
حس كرد بهش تجاوز شده. قلبش تند تند ميزد اما اين تپش قلب به خاطر هيجان و ذوق نزديكي با نامجون نبود. از ترس بود!
از ترس قلبش به تپش افتاده بود. دستاش مي لرزيد. پاهاش مي لرزيد.
بند بند استخوناش مي لرزيدن.
با صداي لرزون گفت:" برو بيرون..."
اما نامجون تصميم نداشت قهرشون بيشتر از اين طول بكشه.
نمي دونست اشتباش كجا بود؟
نمي فهميد چرا يونگي اينجوري داره واكنش نشون ميده؟
اما از يه چيز مطمئن بود. اينكه اينطوري ديدن يونگي رو دوست نداره.
اروم بهش نزديك شد. محتاطانه سعي كرد فاصلشو باهاش كم كنه چون اوني كه الان رو به روش رو تخت زانو زده بود و مي لرزيد بيشتر شبيه يه بچه گربه ي بي خانمان بود كه تو سرما گير افتاده.
با صداي منحصر به فردش كه يونگي عاشقش بود زمزمه كرد:" متاسفم... ببخشيد.... يونگيا... اروم باش."
بهش رسيد. دستاشو باز با احتياط رو شونه هاي يونگي گذاشت.
" يونگيااا.... كاري كردم كه ناراحت شدي؟ من فقط مي خواستم دوباره با هم باشيم. اومدم اينجا كه بگم بيا باهم باشيم...."
يونگي وسط حرفش پريد:" چرا هيچ وقت نمي توني بهم بگي دوستم داري؟!!"
نامجون چند لحظه تو سكوت به چشماي گربه أي يونگي نگاه كرد.
نفسشو بيرون داد و با كلافگي گفت:" چون مي ترسم!"
يونگي پوزخند زد. " ولي من تمام اون شيش ماهو هرروز هرشب بهت ميگفتم دوست دارم. أصلا ترسناك نبود!"
نامجون دستاي يونگي رو گرفت و جلوش رو تخت نشست.
" كلمه ها بار معنايي دارن يونگي"
يونگي با حرص دستشو بيرون كشيد.
" حوصله ي حرفاتو ندارم."
" شوگا مي ترسم بهت بگم دوست دارم و بيشتر بهت اسيب بزنم"
به وضوح مي تونست اروم شدن يونگي رو ببينه. خودشو كمي جلو كشيد و سرشو تو گودي گردن يونگي مخفي كرد و با غم ناليد:" ميترسم اگه بهت بگم دوست دارم برا هميشه از دستت بدم."
خودشو رو تختش پرت كرد.
با صداي بغض الودي به محض شنيدن صداي هميشه جذاب و شاد معلمش ناليد:" جين هيووونگ"
جين از اون طرف خط اخم كرد و همونطور كه صداي موزيك كلاسيكو كم ميكرد پرسيد:" چي شده جيميني؟"
با بند هودي ليموييش بازي كرد و گفت:" مامانم نمي ذاره بيام خونت"
جين خنديد. " خب نذاره. اينطوريام نيست كه تا حالا نيومده باشي خونم" و پيش خودش لبخند شيطاني أي زد.
جيمين با اين حرف خجالت كشيد. چيزي كه اين أواخر كمتر ميومد سراغش.
" هيونگ به نظرت به عنوان يه بزرگتر نبايد راهنماييم كني؟"
" اممم.... باشه. چطوره به مامانت بگي به جاي تمرين تو خونه ي من، تو اتاق اگوستيك مدرسه تمرين ميكنيم؟!!"
جيمين ناباورانه و با هيجان خنديد:" واااو جين هيونگ تو معركه أي! خيلي خوب بلدي ادما رو منحرف كني."
جين صداشو بم كرد و گوشيشو نزديك دهنش برد.
با لحن تحريك اميزي كه بدجنسي به خوبي توش موج ميزد گفت:" من فقط ميخوام تورو منحرف كنم، جيمينا!"
جيمين اب دهنشو به سختي قورت داد. خيلي يهويي گرمش شد و عرق كرد.
يه صداي ضعيفي تو سرش اكو ميشد و ميگفت اين كار اشتباهه اما بدون اهميت دادن بهش بازي أي رو كه معلمش شروع كرد ادامه داد.
به تقليد از جين با صداي بم و ارومي زمزمه كرد:" زودتر هيونگ"
ابروهاش بالا پريدن و همون يه ذره صدايي كه از نواختن ماهرانه ي ويولونيست تو فضاي خونش پيچيده بود رو خفه كرد تا مطمئن شه درست شنيده.
جيمين از اين سكوت استفاده كرد و اينبار با اعتماد به نفس بيشتري سعي كرد بيشتر شبيه جين به نظر برسه.
گفت." هيونگ... ميخوام منحرفم كني."
اين تلاشي كه تو نشون دادن لحن سكسي صداش ميكرد براي جين كيوت بود.
با ذوق همونطور كه رو كاناپه نشسته بود زانوهاشو تو شكمش جمع كرد و بازي كثيفشونو ادامه داد:" منم خيلي دلم ميخواد زودتر اين كارو كنم. اونوقت ميتونيم بيشتر با هم كاراي فان كنيم."
جيمين با هيجان و همچنين ترس از اينكه مادرش صداشو نشنوه پتوشو رو سرش كشيد و اروم و با شيطنت پرسيد:" چي مثلا؟"
" خودت چي فكر ميكني؟"
جيمين اون لحظه مطمئن شد كه بعد تاريك وجودش به دنيا اومد و كنترل اوضاعو تو دستش گرفت.
نمي دونست اين كارو از كجا بلده اما نفس هاي عميق و صدا داري كشيد و مابين هرچند نفسش گفت:" ميخوام ... اولين بوسمو... تو بهم هديه بدي.... جين..."
و از قصد لفظ هيونگ رو از اخر جملش برداشت. بي خبر از اينكه اون لحظه با همين جمله و شايد با همين شيطنت بچه گانش همه چيز رو براي جين تغيير داد.
جين با دستش يقه ي تي شرتشو از گردنش فاصله داد و بلند شد تا پنجره رو باز كنه چون با اين حرف و اون نفس هاي ما بينش به طرز شديدي دلش يه چيز خواست. سكس!
" فاك پارك جيمين."
جيمين از اينكه بازي أي رو كه جين شروع كرده بود به خوبي تونست تو دستش بگيره خنديد و با لحن كيوت هميشگيش سعي كرد خودشو معصوم نشون بده:" نبايد حلوي يه بچه ي زير سن قانوني فحش بدي هيونگ!"
" تو يه پسر بدي جيمينا. اونم پسر بد من."
جيمين مي تونست همونجا اون بحث و بازي رو با يه خنده مثل هميشه تموم كنه. اما مصرانه تلاش كرد تا بازي رو با پيروزي محض تموم كنه.
با شيطنت گفت :" پس تو هم ددي مني، ددي!"
جين نفسش حبس شد. اون قطعا يه پدوفيلي نبود. اما چرا تو اون چند دقيقه كه داشت رسما با شاگردش سكس چت ميكرد تو سرش تصوير برهنه ي جيمين رو تخت با دستاي بسته و چوكر چرم مشكي نقش مي بست؟!!!
قبل اينكه كنترلشو از دست بده تماسشونو قطع كرد.
" لعنتي اون فقط هيفده سالشه!..."
YOU ARE READING
You Are My SUPERMAN
Fanfictionوقتی که پارک جیمین 17 ساله با معلم جایگزین موسیقیش فانتزی های جنسی میره !!...