Part 13

426 86 9
                                    

وقتي چشماي پف كردشو باز كرد انتظار نداشت كه شب شده باشه. با ترس گوشيشو از رو پاتختي برداشت و ساعتو چك كرد. شيش و نيم عصر.

زير لب خودشو لعنت كرد:" پسره ي احمق تو بيشتر از دوازده ساعت خوابيدي؟!"

ولي وقتي يادش افتاد كه صبح چه اتفاقي افتاده بود به خودش حق داد.


فلش بك

با تصور اينكه قراره امروز جينو ببينه با هيجان از پله ها رفت پايين. اما لحظه ي اخر با مادرش مواجه شد كه جلوي در ورودي ايستاده.

با تعجب گفت:" صبح به خير."

زن لبخند زد و به پسرش چند قدم نزديك شد.

" برو لباساتو عوض كن. امروز نميري مدرسه."

جيمين براي چند ثانيه نفسشو حبس كرد تا تو مغزش تحليل كنه چي شنيده.

با اخم پرسيد:" نمي... نميرم مدرسه. اما چرا؟"

زن بنداي كوله ي جيمينو از رو شونه هاش پايين انداخت و جواب داد:" چون قراره مدرستو عوض كني."

محض رضاي خدا!

اين ديگه چه كوفتيه.

كم كم گوله هاي اشك جلوي وضوح ديدشو گرفتن. با بغض به مادرش التماس كرد:" مامان لطفا "

زن همونطور كه موهاي پسرشو نوازش ميكرد سعي كرد با حفظ كردن لبخند رو لباش از كوره در نره.

" جيمينا! تو هميشه از اين ميناليدي كه مدرستو دوست نداري چون بچه هاش احمقن. حالا من واست يه مدرسه ي خوب پيدا كردم كه بچه هاش اصلنم احمق نيستن."

جيمين با بيچارگي پاشو به زمين كوبيد و دستاشو مشت كرد:" اون براي پارسال بود. اون موقع كاري نكردي الان ميخواي عوض كني؟ مامان من الان مدرسمو دوست دارم. لطفا اينكارو نكن."

زن دستي به موهاش كشيد و بعد از كشيدن نفس عميق با تحكم و جديت گفت:" پارك جيمين! من يه حرفو ده بار تكرار نميكنم. تو امروز نميري مدرسه و به حاش از فردا ميري مدرسه أي كه ثبت نامت ميكنم."

جيمين تمام بغضشو با يه هق بلند بيرون داد و درحاليكه كه اشكاش رو گونه هاش سرازير ميشدن داد زد:" من مدرسمو عوض نميكنم. نميتوني همش بهم زور بگي"

زن بيشتر از اون نتونست خودشو كنترل كنه. با صداي جيغ مانندي فرياد كشيد:" من فقط ميخوام ازت مراقبت كنم."

جيمين وسط حرفش پريد:" دقيقا براي چي بايد ازم مراقبت كني؟ مثل هميشه سعي كن ناديدم بگيري و تنهام بزاري."

و با كوبيدن پاهاش به سمت پله ها رفت.

زن با صداي بلند گفت:" تو بچه أي هنوز جيمين! نميدوني اون مرتيكه و يونگي به دردت نميخورن."

وسط پله ها وايستاد و با تمام وجودش داد زد:" اوني كه به دردم نميخوره اون تويي!" و بعد به سرعت خودشو به اتاقش رسوند و پرت كرد رو تخت و تمام نفرتشو گريه كرد.

( پایان فلش بک )





با شنيدن صداي مردي كه از تو هال ميومد كنجكاوانه از اتاق رفت بيرون.
" هي عزيزم بيدار شدي؟"

جيمين اخم كرد و با گنگي نگاشو بين مادرش و اون مردي كه تازه مي ديدتش چرخوند.

مرد جام شرابشو رو ميز گذاشت و بعد از ماساژ دادن شونه ي لخت مادرش كه از زير پيرهن ركابي طلاييش معلوم بود از پشت صدنلي بلند شد و سمت جيمين رفت.

" من شيوونم! ازت زياد شنيدم !"

جيمين با تعجب به مادرش نگاه كرد و دستشو جلو برد و به شيوون دست داد.

بعد از چند ثانيه با زبونش لباشو خيس كرد و پرسيد:" مامان اين اقا چرا اينجان؟"

مامانش دستشو از رو ميز گرفت و نوازش داد.

" شيوون به زودي قراره پدرت بشه."

جيمين با عصبانيت از پشت ميز بلند شد و با صداي بلند داد زد:" چي؟"

زن به سمتش رفت و سعي كرد ارومش كنه.

" جيمين پسرم من و شيوون همو دوست داريم."

جيمين هيستريك خنديد و پوزخند زد:" اوه جدي؟ اما اين مرد به دردت نميخوره. تو خيلي ساده أي مامان كه بخواي اينو بفهمي."

و زن رو مات و مبهوت تنها گذاشت و بعد از چند دقيقه كه لباسشو عوض كرد سمت در ورودي رفت.

مادرش دنبالش كرد:" كجا ميري الان؟"

اما قبل اينكه جوابي بشنوه جيمين با شدت در اپارتمانو بست.

شيوون زنو در اغوش گرفت و بهش دلداري داد:" درست ميشه عزيزم. اولش سخته!"






يونگي تكيه شو از نامجون گرفت و جيمينو تو اغوش كشيد و اجازه داد با خيال راحت گريه كنه.

نامجون يه پر از پرتقالو با نوتلا قاطي كرد و قبل از اينكه بخورتش پرسيد:" من نمي فهمم چرا انقدر حساسيت داري به خرج ميدي؟
به هرحال كه پدرت اولين كسي بود كه شما رو ول كرد رفت. الانم مامانت حق داره بعد اين همه مدت يه نفرو برا خودش پيدا كنه."

يونگي بهش چشم غره رفت و لب زد:" لطفا خفه شو"

جيمين سرشو از رو شونه ي يونگي برداشت و بعد از فين كردن به نامجون نگاه كرد:" همه مثل تو نميتونن با شرايط كنار بيان نام!" و بهش چشم غره رفت.

نامجون از خودش دفاع كرد:" يااا... من دارم بهت دلداري ميدم فقط. دارم ميگم شايد اون مرده پدر خوبي برات باشه. "

با شنيدن اين حرف جيمين با حرص و عصبانيت از اتاق يونگي رفت بيرون.

يونگي با بالشت محكم تو صورت نامجون كوبيد و بهش تشر زد:" اگه يه ديقه خفه خون بگيري مطمئن باش كسي نميگه لالي."

نامجون با بي خيالي پر اخر پرتقالو تو نوتلا غرق كرد و نزديك صورت يونگي برد.

" ازم ناراحت نباش ليل كيتن. من بهتر از هركس ديگه دركش ميكنم اما اون بايد با اين واقعيت كنار بياد. گريه كردن فقط خودشو نابود ميكنه."

تا يونگي خواست چيزي بگه و دهنشو باز كرد نامجون پرتقال شكلاتي رو تو دهنش گذاشت كه باعث شد دو تا مشت محكم ازش بخوره.

دوست پسرش هيچ وقت نتونست با ذائقه ي عجيبش كنار بياد و طرفدارش بشه!






با خستگي پالتوشو دراورد و كيف چرمشو رو ميز پرت كرد.

كفشاشو با دمپايي رو فرشي عوض كرد و وارد هال شد.

" چه زود رسيدي؟"

به تهيونگ كه رو كاناپه طبق معمول ولو شده بود و مشغول بازي كردن بود نيم نگاهي انداخت و گفت :" ميخواي برم فردا بيام!"

وارد اشپزخونه شد و يه ليوان اب ولرم از شير برا خودش ريخت.

سعي كرد به سيل ظروف كثيفي كه تو سينك رو هم تلنبار شده بودن توجهيي نكنه.

اما نتونست بيشتر از سه ديقه دووم بياره و با ديدن بي خيالي تهيونگ بيشتر حرصش گرفت.

رفت جلوي تلويزيون ايستاد و مانع از ديدن تصوير شد.

تهيونگ غر زد:" هيونگ برو كنار الان ميبازم."

" به درك! اتفاقا ميخوام ببازي كه اين بي مسئوليتيتو تمومش كني."

تلويزيونو خاموش كرد و ادامه داد:" پاشو اون گندي كه به سينك ظرفشوييم زدي رو تميز كن."

تهيونگ پاهاشو تو هوا تكون داد و ناليد:" هييوووونگ اخه اين چه كاريهههه....."

جين بي اهميت به ناله ها و نفرين كردناي تهيونگ وارد اتاقش شد. و بعد از بستن در اولين كاري كه كرد زنگ زدن به جيمين بود.

جيمين امروز مدرسه نيومده بود و اين خيلي نگرانش كرده بود.

از صبح تا حالا كلي با خودش فكر و خيال كرده بود و تمام جوانبو در نظر گرفته بود.

نكنه جيمين مریض شده باشه؟!  قوي ترين احتمالي بود كه ميداد.

با بوق خوردن گوشي و منتظر شدن بيشتر از حد معمول استرسش بيشتر شد.

جيمين هميشه عادت داشت رو دومين بوق تلفنو جواب بده اما اينبار نزديك ده تا بوق خورده بود و هنوز خبري از شنيدن صداس پسر مورد علاقش نبود.

تصميم گرفت يه بار ديگه شمارشو بگيره.

بار دوم كمي كمتر معطل شد اما اين صدا، اون صدايي نبود كه انتظارشو داشت.

يه صداي ظريف زنونه !

" تو جين هيونگي؟ "

با استرسي كه داشتنش براي جين بي سابقه بود أب دهنشو قورت داد و گفت:" بله خودمم. كيم سئوك جين."

زن پوزخند زد و صداي پوزخندش همون اول رو مخ جين رفت.

" عاها... تو همون معلم پدوفيلي (* بچه باز) هستي كه پسرمو به بازي گرفتي."

جين اخم كرد:" هي أصلا اينطور نيست. من فقط نگران جيمين شدم چون امروز نيومده بود مدرسه ميخواستم ببينم حالش خوبه."

زن حرفشو قطع كرد:" من نذاشتم بياد مدرسه. از اين به بعدم قرار نيست بياد كه بشه أسباب بازي يه مرتيكه ي پدوفيلي."

و گوشيو قطع كرد.

جين همچنان تو شوك ِ شنيدن توهين ها و حرفاي مادر جيمين بود كه تهيونگ در اتاقو باز كرد و با اضطراب و كمي نفرت كه براي جين به راحتي از تو نگاش قابل خوندن بود گفت:" هوسوك اينجاست."

You Are My SUPERMAN Where stories live. Discover now