منظره ي بيرون پنجره، همون منظره ي رويايي جيمين بود. البته اگه از اين واقعيت كه الان پشت نيمكت نشسته و منتظره كلاسش شروع بشه صرف نظر كنيم.
جيمين هميشه عاشق زمستون بود. مخصوصا عاشق اون بعد از ظهرهاي زمستوني كه مثل الان برف سنگيني ميباره و جيمين روياش اين بود كه تو خونه ي مستقل خودش پرده ها رو كنار بزنه، يه ماگ شيركاكائوي داغ براي خودش بريزه، صفحه ي شوپَن رو كه از پدربزرگش براش به يادگار مونده رو روو گرامافون بزاره و صداي دلنشين و زيباي فشرده شدن كلاويه هاي پيانو رو دومين اُكتاو فضاي خونه رو گرم كنه. تو اين تصوير سازي رويايي خبري از مادرش، اين مدرسه و بچه هاي مزخرفش نيست. شايد فقط يونگي رو هنوز كنارش داشته باشه.
" صبح به خير"
جيمين با سرعت از قعر روياش به زمين گِلي واقعيت پرت شد.
جين با ديدن جيمين رو نيمكت اول بهش لبخند زد و درست وقتي خواست شال گردن ليموييش رو از دور گردنش باز كنه بهش چشمك زد.
" قبل از اينكه بيام سر كلاس معلمتون بهم زنگ زد"
دخترا با تصور اينكه به همين زودي قراره اون اسطوره ي زيبايي تركشون كنه با حسرت آه كشيدن .
جين ادامه داد:" بهم تأكيد كرد امروز حتما ازتون ازمون سلفژ بگيرم چون چند وقت ديگه امتحاناي ترمتون شروع ميشه و شما نمره ندارين"
وااااي نههههه.... اوپا تروخداااااا
مرتيكه ي مردني! اينجام كه نيست ولمون نمي كنه.
الهي بميره.
جين اوپاااااا.... لطفااا.
ديدن ضجه مويه زدن هاي بچه ها براش جذاب بود. با خودش فكر كرد معلم هاي اونم همچين حسي داشتن؟ هرچند جين عاشق موسيقي بود و هيچ وقت سر كلاساي موسيقي اينطوري نمي كرد اما ديدن اين قيافه هاي درهم و چشماي براق از اشك و حرص براش ياداور روزاي امتحان شيمي و زيست بود.
با لذت خنده أي سر داد و چند بار دستاشو به هم زد تا توجه كلاسى به خودش جلب كنه.
" من هنوز نگفتم باهاش موافقت كردم يا نه !"
بچه ها با ذوق و اميد و هيجان بهش خيره شدن.
ادامه داد:" امروز ازتون امتحان نمي گيرم." جيغ و سروصداي بچه ها مانع از ادامه ي حرفش شد.
با لذت و لبخند مهربوني كه رو لباش نقش بسته بود نگاشو سرتاسر كلاس چرخوند تا اينكه رو چهره ي جيمين مكث كرد.
پسر به تنهايي داشت شاديشو جشن ميگرفت. لبخند پهني زده بود و با خوشحالي به شادي و بالا پايين پريدناي همكلاسي هاش نگاه ميكرد.
جين اون لحظه فهميد اينكه ميگن نگاهِ ادم ها كشش داره چقدر درسته!! شايد به خاطر خيره موندن طولاني ِ نگاش رو پارك جيمين بود كه پسر اون سنگيني طولاني مدت رو حس كرد و نگاشو بهش داد.
چيزي كه اون لحظه با اون طرز نگاه شفاف و خالص پسر تو دل جين بذرش كاشته شد ؛ يك جور كنجكاوي ِ همراه با ترحم بود.
جين از روز اولي كه جيمينو ديد تا همين ديشب مدام بهش فكر مي كرد.
به سناريوهاي مختلفي فكر كرد مثلا؛ به اينكه شايد جيمين يكي از بچه هاي فقير و با استعداديه كه تونسته از اين دبيرستان خصوصي بورسيه بگيره.
شايد هم از يه خونواده ي متوسطه كه پدر و مادرش درگير بزرگ كردن خواهر برادراي ديگشن.
اين پسر اونقدر براي جين مرموز به نظر اومد كه مطمئنه حتي اگه الزايمر هم بگيره محاله چهره ي اروم و خجالت زدش از ذهنش پاك بشه.
پلكاشو رو هم فشار داد و ارزو كرد پسر معني اين حركتِ دلگرم كننده رو بدونه.
دوبار به ميز چوبي ضربه ي نسبتا محكمي زد تا بالاخره كلاس ساكت شد.
" گفتم امروز از امتحان خبري نيست اما فردا بايد امتحان بدين!"
براي جلوگيري از بلند شدن دوباره ي سروصدا دستشو بالا برد تا ساكت نگهشون داره.
" ... امتحان ِ من با امتحان اون پيرمرد زمين تا اسمون فرق ميكنه. چيزي كه من ميخوام ازتون خيلي سادست. براتون يه قطعه ي كلاسيك ميزارم و شما همتون بايد به مدت هفت ديقه بهش گوش كنيد. چشماتونو ببنديد و خودتونو تو نت ها و صداي اون قطعه رها كنيد. بعد از هفت ديقه ازتون ميخوام حستون تو اين مدت رو برام بنويسين. اينكه به چه چيزايي فكر مي كردين، ذهنتون با شنيدن اين قطعه ناخوداگاه به كجا رفت، چه تصاويري براتون نقش بسته شده و اينا. اكيه؟!"
بچه ها هم تعجب كرده بودن ، هم خوشحال بودن ، هم اينمه باورشون نمي شد. تنها كاري كه تو اون موقعيت ازشون بر ميومد سرتكون دادن و خنديدناي هيستريك بود!
" خوبه. پس فعلا كتابتونو باز كنيد. صفحه ي چندين؟ "
از اونجايي كه هيچكس روحشم خبر نداشت سر كلاس مزخرف موسيقي چي ميگذره ؛ جيمين با خجالت گفت:" صفحه ي پنجاه و هشت."
جين با اينكه شنيده بود اما دوست داشت اون خجالت تو چهره ي جيمين رو باز هم ببينه. پس گفت:" بلندتر صحبت كن، جيمينا!"
جيمين گلوشو صاف كرد و سرشو بالا برد. به جين نگاه كرد و دوباره گفت:" صفحه ي پنجاه و هشت."
جين بهش لبخند زد.
" خيله خب! اممم.... اينجا داره درباره ي تحول موسيقي كليسايي توضيح ميده. يه مشت مزخرفات "
به كلاس نگاه كرد. بچه ها با چشم هاي گرد شده بهش زل زده بودن.
جين پرسيد:" ببينم شماها كه قصد ندارين راهبه يا پدر روحاني بشين؟"
بچه ها خنديدن و سرشونو به نشونه ي نه تكون دادن.
جين:" من نمي فهمم يادگرفتن يه مشت داستان ِ از تاريخ گذشته به چه درد مي خوره!"
كتابو ورق زد.
" بازم مزخرف...."
ورق زد.
" يه مشت چرنديات ديگه كه فقط جمله بندياش فرق كرده"
اينبار دو سه برگ رو با هم ورق زد.
" تو اين كتاب كوفتي اسمي جز بتهوون و موتزارت پيدا نمي شه؟!"
دوباره سه چهار برگ رو با هم ورق زد.
" فصل اخرتون هم كليدواژه هاي موسيقيه..." با حرص كتابو بست و رو زمين پرت كرد.
بچه ها تعجب كرده بودن!
جين از سكو پايين اومد و كنار نيمكت جيمين ايستاد.
چند لحظه تو سكوت به چهره ي شاگرداش نگاه كرد.
سعي كرد تجسم كنه در اينده دو سه سال بعد هركدوم از اونا كدوم مسيرو پيش گرفتن!
جيمين براي اولين بار تو اين دو بار بود كه چهره ي استادش رو انقدر جدي مي ديد. حتي اين بار چروك هاي دور چشماش و تو رفتگي ِ كم ِ خط لبخندش بيشتر معلوم بود.
نمي تونست دليل اون اخم بين ابروهاش رو كه مشخصا از سر عصبانيت نبود بفهمه.
جين نفس عميقي كشيد و دستاشو به هم زد.
" گايز... بياين با هم يه رازي رو شروع كنيم."
بچه ها هيجان زده تو سكوت با دقت بهش نگاه ميكردن.
" ... تو اين مدت كه من اينجام بياين كاري به اون مزخرفات و چرنديات كتاب نداشته باشيم. ميخوايم اين مدت با هم كيف كنيم. كي دلش يه كم خوش گذروني مي خواد؟"
جيمين خودشم نفهميد كه چقدر با شيفتگي داره به معلم جايگزينش نگاه ميكنه. اما فهميدن اين نگاه براي جين كافي بود : )))
جين ادامه داد:" كاري كه ما مي كنيم اينه كه اپراهاي معروف رو پيدا مي كنيم و سعي ميكنيم اونارو با سازهاي امروزي و پاپ مثل گيتار، كاخن، پركاشن يا هرچيز ديگه بازسازي كنيم و اپراي خودمون رو بسازيم. چطوره؟"
بچه ها موافقت خودشونو با خوشحالي و البته كمي شك و ترديد اعلام كردن.
جين ترديد بينشون رو فهميد :" كام آن گايزز... هيچ كدومتون گيتار ندارين؟!"
يكي از پسرا گفت:" داريم هيونگ ولي اخه مدرسه شايد اجازه نده."
جين مطمئنشون كرد:" مدرسه با من. نگران اين چيزاي بيخود نباشين. ما فقط ميخوايم يه مدت خوش بگذرونيم همين."
زنگ كه خورد خيلي از بچه ها به سرعت از كلاس خارج شدن و فقط جيمين مونده بود و دو سه تا دختر كه دور ميز جين حلقه زده بودن.
ميا يكي ازدخترا با عشوه به جين گفت:" اوپا... مامانم تو مركز هنرهاي زيباي سئول كار ميكنه. براي يكشنبه شب يه بليت دو نفره براش إضافي مونده ميتونم اگه بخواين بهتون بدم."
جين دست به سينه شد و تكيه زد به صندلي چرميش. چند لحظه فكر كرد و بعد سرشو تكون داد:" اره اتفاقا خودمم خيلي وقت بود ميخواستم يه سر اونجا بزنم."
ميا فكرشم نميكرد انقدر سريع جين قبول كنه. با هيجان گفت:" پس استاد فردا براتون ميارم."
جين چشمك زد:" يادت نره بياريش."
جيمين از اينكه داشت معلمش و جوري كه با دخترا لاس ميزد رو ميديد أصلا خوشش نيومد. دليلش مبهم بود. صد البته كه جواب منطقي براش وجود نداشت چون لعنت به شيطون! جيمين تازه امروز دومين باريه كه اون مرد جذاب رو مي بينه و پس اين حسادت مسخره براي چه كوفتي بايد تو دلش جوونه بزنه؟!
بعد چند ديقه كه دخترا دور جين رو خلوت كردن با ترديد از تصميمي كه گرفته بود، بلند شد. اما لحظه أي كه جين شال گردنشو بست و چند اپسيلون از ادكلنشو رو صورت و لباسش خالي كرد ؛ از تصميمش منصرف شد. تو دلش گفت ديوونه شدي پارك جيمين؟!
شايد خودش متوجه نشده بود كه عين احمقا سه بار به پيشونيش زد و زير لب بلند فكراشو بيان ميكرد:" داري از دست ميري.... بايد جلوي خودتو بگيري... اين كه نشد زندگي...."
اون سردرگمي و زير لب حرف زدن ها به شدت براي جين كيوت، جذاب، دوست داشتني و البته سرگرم كننده بود.
" طوري شده جيمينا؟"
جيمين مي تونست قسم بخوره تو همون لحظه چندين بار پژواك اسمش از زبون جين رو تو سرش شنيد.
جين نزديك تر اومد و تقريبا تو فاصله ي يك متريِ جيمين قرار گرفت. كمي خم شد تا بتونه چهره ي سر بهزير شاگردشو نگاه كنه.
" هرچي شده رو ميتوني به من بگي"
جيمين به سرعت سرشو بالا برد و توقع اون همه نزديكي رو نداشت. دوباره گرمش شد و معدش پيچ زد. دستاش عرق كردن و مردمكاش نمي دونستن بايد به كجا جز صورت جذاب جين نگاه كنن. با وجوديكه هول شده بود اما سعي كرد لكنت نگيره.
گفت:" طوري نشده هيونگ!"
جين با شك بهش زل زد. دستاشو رو شونه هاي جيمين گذاشت و جيمين فكر كرد هيچ وقت گرماي هيچ دستي رو رو شونش حس نكردن. ارزو كرد باز هم بتونه اين گرما حس كنه چون اين گرما بهش حس اطمينان و امنيت ميداد.
جين خواست ازش دور بشه و دستاشو از رو شونه هاش برداره و تقريبا هم اينكارو كرد اما هنوز يك قدم برنداشته بود كه صداي پسر رو شنيد.
" من تو زدن كنسرتينوي كوشلر خيلي اشكال دارم...."
جيمين هيچ ايده أي نداشت چرا بايد همچين چيز مضحكي رو بگه! اين كنسرتينو اسون ترين قطعه أي بود كه يك نفر ميتونه بزنه.
لعنت بهش! الان فكر ميكنه من چقدر احمقم كه بعد از يازده سال ويولون زدن هنوز رو اين گيرم.
طرز نگاه جين معذبش كرد. دستاشو جلوي بدنش تو هم گره زد و فكر كرد ميتونه لا اقل با گفتن چيزي درستش كنه.
پس دوباره گفت :" هيونگ نيم........."
اما هرچي فكر كرد چيزي كه منطقي باشه به نظرش نيومد.
جين تو دلش پوزخند زد. فكر كرد اين سادگيش جذاب ترش كرده.
اون همين چندوقت پيش شمع هاي سي و دو سالگيشو فوت كرده بود و اين يعني اونقدر احمق نبود كه نفهمه جيمين داره دروغ ميگه.
دوباره بهش نزديك شد و فاصلشونو كم كرد. دستشو رو گونه ي سمت راست جيمين گذاشت و با لحن ارومي درست مثل مادرها گفت:" ميخواي براي اپراي درياچه ي قو ويولون بزني؟"
اين سوال اونقدر عجيب بود كه جيمين بتونه اون حجم از نزديكي رو تحمل كنه.
با تعجب تقريبا بلند گفت:" چييي؟"
جين بعد از دوبار نوازش كردن پوست لطيف صورت پسرك دستشو برداشت و به نيمكت كناري جيمين تكيه داد.
" دوستم كارگردان اپراست. ميخواد برداشت مدرنيزه ي خودشو از اين اپرا اجرا كنه. ميخواي تو گروه موزيكش ساز بزني؟"
جيمين با هيجان گفت:" اين عاااليه... ولي من اخه... من اونقدر تجربه ندارم كه بخوا.."
جين حرفشو قطع كرد:" اگه بگم پيانيست اون كار خودمم و ميتونيم با هم دوتايي تو استوديوم تمرين كنيم چي؟ اونوقت نظرت چيه؟"
جيمين ميخواست از هيجان و خوشحالي منفجر بشه. اما سعي كرد خودشو تا جايي كه ميتونه كنترل كنه. پس فقط خيلي كم پريد بالا و با دستاي مشت شده سرشو تكون داد و با هيجان جيغ كشيد "قبوله" و با دلبري أي كه خودش ازش خبر نداشت خنديد.
جين با لذت واكنش جيمينو نگاه ميكرد. و با خنده هاش شروع كرد به خنديدن. اون لحظه اونقدر غرق شاديه جيمين شده بود كه حواسش نبود بعد از سالهاست كه داره اينطوري با لذت مي خنده!
" يونگييي"
جيمين ايستاد. " فكر كنم يكي صدات زد"
يونگي دستشو دور گردن دوستش انداخت:" ولش كن."
وارد پياده رو شدن. دو قدم بيشتر بر نداشته بودن كه دوباره همون صدا فرياد زد:" مين يونگي با توام."
جيمين اينبار برگشت.
رو به يونگي گفت:" اون نامجونه."
يونگي فشار كمي به جيمين وارد كرد و دنبال خودش كشوندتش. گفت." به درك. اهميت نده."
اين دفعه چيزي كه مانع از ادامه ي حركتشون شد كشيده شدن دست يونگي بود.
نامجون با عصبانيت تو صورت يونگي داد زد:" مگه نمي شنوي دارم صدات ميزنم!؟"
يونگي با بي تفاوتي جواب داد:" چرا مي شنوم."
" پس چرا واي نميستي؟"
" چرا بايد براي يه غريبه صبر كنم؟!"
نامجون با حرص لب پايينشو گاز گرفت:" دوباره شروع نكن."
اين جمله درست مثل يه قطره بنزين يونگي رو به حد انفجار رسوند.
با عصبانيت داد كشيد:" خوب يادمه كه دفعه ي اخر بهم گفتي از اين به بعد با هم غريبه ايم و همه چيز بينمون تموم شده. و الان هم كاملا مطمئنم كه دارم همونطوري باهات رفتار ميكنم كه ميخواستي."
نامجون خنده ي هيستريكي كرد و رو به جيمين گفت:" مي بيني؟ باز داره بچه بازي درمياره..."
يونگي به سمتش حمله برد و با دو دست ضربه ي محكمي به سينه ي نامجون زد كه باعث شد محكم به ديوار پشت سرش برخورد كنه.
" تو خودت يك سال و چند ماه كوفتي ازم كوچيكتري پس انقدر عقده ها و خود كم بيني هاتو رو من خالي نكن عوضي"
نامجون يقه ي كاپشن يونگي رو محكم تو مشتاش گرفت.
جيمين با استرس و كلافگي خودشو بينشون قرار داد و مدام زير لب ميگفت:" بچه ها لطفا! ما هنوز جلوي مدرسه ايم." اما نه نامجون نه يونگي كوچيكترين اهميتي به اين مسئله نمي دادن.
جيمين با درموندگي عقب كشيد و زد و خورد نامگي رو تماشا كرد.
تا اينكه يه مردي به سرعت از كنارش رد شد و با سختي دستاي يونگي رو از لاي موهاي نامجون بيرون كشيد. بعد از جدا كردنشون جيمين سمت نامجون رفت.
نامجون فرياد كشيد:" دارم برات."
و از اون طرف يونگي كه تقريبا تو بغل مرد افتاده بود پاهاشو تو هوا تكون ميداد و با عصبانيت جيغ مي كشيد :" برو گمشو عوضي"
تا زمانيكه مرد صورتشو برنگردوند سمت جيمين و ازش نخواست كه در عقب فولكس سفيدشو باز كنه جيمين هيچ حدس نميزد كه ممكنه اين مرد جين باشه!!
با گذاشتن يونگي رو صندلي عقب جين به شاگردش كه مردد اونجا وايستاده بود گفت:" بشين جلو."
و جيمين خوشحال از اينكه قراره به دعوت معلمش رو صندلي كلو بشينه نه از سر پررويي لبخند پهني زد و با لحن انرژي بخش كم سابقه أي گفت :" چششم."
جين از شدت كيوت بودن پسر دندوناشو رو هم فشار داد تا لبخند دندون نماش بزرگتر از اون نشه.
به محض روشن كردن ماشين يونگي كه كمي نفسش جا اومده بود زير لب گفت:" پسره ي پررو."
جيمين تو صندليش جا به جا شد و روشو سمت دوستش كرد:" ديگه تموم شد. فكرشو نكن."
يونگي انقدر هنوز فكرش درگير نامجون بود كه حتي به خودش زحمت نداد ببينه سوار ماشين كي شده!؟
با حرص گفت:" نه اخه من ميدونم مرگش چيه. باز به يه پارتي كوفتي دعوت شده و يه كون ميخواد كه بعد از مستي بكنه توش."
جيمين با خجالت لباشو گاز گرفت و سرشو پايين انداخت.
جين از تو ايينه به موهاي ژوليده و به هم ريخته ي نعنايي پسر و صورت سرخ از سيلي نگاه كرد. و بيشتر از اون نتونست جلوي خندشو بگيره.
جيمين و يونگي هردو با تعجب بهش نگاه كردن.
جين بين خنده هاش گفت:" شرمنده پسراا... ولي دلم واقعا براي اين دراماهاي دبيرستان تنگ شده بود."
جيمين تو اون لحظه فكر كرد جين هميشه انقدر قشنگ ميخنده؟!!
اما با صداي يونگي به خودش اومد.
" اين خندت براي دلتنگيته؟ " پوزخند زد و روشو سمت پنجره كرد. ادامه داد:" اگه خودتم درگير اين دراماها بودي بازم ميخنديدي؟"
جيمين برگشت و بهش تشر زد:" يونگيااا... درست حرف بزن."
يونگي با چشماي قرمز شده از عصبانيت به جيمين نگاه كرد." من هرجور كه دلم بخواد حرف ميزنم به توچه؟!"
جيمين فكر كرد ديگه كافيه! امروز به اندازه ي كل زندگيش دوگيو رابطه ي مسخره ي يونگي شده بود پس صداشو بالا برد و گفت:" باشه پس ديگه شبا بهم زنگ نزن از خواب بيدارم كني اشك بريزي بگي دلم براي نامجون تنگ شده."
يونگي تكيه شو از پشتي صندلي گرفت و خودشو جلو كشيد. متقابلا صداشو بالا برد:" خيله خب! ديگه زنگت نمي زنم پس تو هم دست از فانتزي زدن با اون شوگر ددي أي كه جاي اون جانگِ مردني اومده بردار و انقدر با حرفات حوصلمو سر نبر."
يونگي انتظار سكوت رو نداشت. در واقع منتظر بود طبق روال هميششون جيمين باز يه چيز ديگه بگه اما اون دهن نيمه باز جيمين و صداي خس خس نفس هاش و چشماي براق شده از اشكش نشون داد باز يونگي زياده روي كرده.
اون سكوت معذب كننده با صداي خنده ي جين شكسته شد.
همونطور كه بلوار رو دور ميزز با شيطنت خطاب به جيمين پرسيد:" پس به نظرت من يه شوگر ددي ام؟"
يونگي با گنگي نگاشو بين جيمين و اون مرد چرخوند.
جيمين قبل اينكه روشو از يونگي بگيره با نفرت بهش گفت:" خيلي بيشعوري!"
و بعد با خجالت تو صندليش فرو رفت و سرشو پايين انداخت.
" جين هيونگ من واقعا متاسفم...."
يونگي بين حرفش پريد:" وايسا ببينم... اين همون معلم جايگزينست؟"
جين از تو اينه به صورت گيج پسر نگاه كر:" اره خودشم."
يونگي دهنش به شكل يه دايره دراومد. نمي دونست چطوري گندي كه زده رو جمع كنه. خواست چيزي بگه كه جين پيش دستي كرد:" پسرااا من اكي ام. خب؟؟؟ انقدر به خودتون فشار نيارين."
جين با ناراحتي گفت:" اخه هيونگ نييييم..."
جين دستشو رو پاي جيمين گذاشت و مانع از ادامه ي حرف زدنش شد. جيمين نگاشو به دست جين داد.
يه دست كاملا مردونه كه برخلاف دستاي خودش بزرگ بودن. رگ هاي برجسته ي رو دستش و تار موهاي كم پشتي كه رو بند انگشتاش با كمي دقت معلوم ميشدن....
جيمين ناخوداگاه تو ذهنش اون دست ها رو تصور كرد كه رو تخت دارن تن لختشو نوازش ميكنن....
با گُر گرفتن سريع به خودش اومد. شيشه رو كمي پايين داد.
جين با تعجب پرسيد:" گرمت شد؟"
يونگي كه كاملا ديده بود جين دستشو رو پاي جيمين گذاشته پوزخند تمسخراميزي زد و سرشو به شيشه تكيه داد.
پشت چراغ قرمز كه ايستادن براي خلاص كردن دنده جين دستشو از رو پاي جيمين برداشت.
با بدجنسي و كمي شيطنت گفت:" حالا به نظرتون يه شوگر ددي چي بايد براي دوتا پسر اخمو بخره كه حالشون جا بياد؟"
يونگي بلافاصله با هيجان جواب داد:" يه چيز برگر دوبل "
جين خندش گرفت و در عين حال سرشو به جهت تاييد تكون داد.
رو كرد سمت جيمين پرسيد:" براي تو چي بايد بخرم؟"
" پيتزا مكزيكي "
يونگي از پشت غر زد:" اونو كه همين پريشب خورديش."
جيمين با عصبانيت برگشت و گفت:" به تو ربطي نداره. اين معده ي خودمه."
جين براي جلوگيري از شروع شدت احتمالي دعواي دوباره گفت :" گااايزززززز..... لطفاااا همو دوست داشته باشين."
يونمين در جواب هردو زيرلب همزمان گفتن:" عمرا"
و باعث شدن جين باز خندش بگيره.
YOU ARE READING
You Are My SUPERMAN
Fanfictionوقتی که پارک جیمین 17 ساله با معلم جایگزین موسیقیش فانتزی های جنسی میره !!...