My Lovely Flavor
.Couple: kaihun, chanbaek
.
Writer: rira
.
Channel: @drk_fiction
.
.بی توجه به دور اطراف سفید پوش، درحالی که دستاشو تو جیب اورکتش فرو برده بود، گوشه ای از عابرپیاده ایستاده بود و به مغازه ی قفل شده و تاریک روبه روش خیره شده بود...
مردم پرجنب و جوش سئول تو اون عابر رد میشدن و نگاه اون پسر رو به اون مغازه تار میکردن...
مغازه ای که برخلاف بقیه ی مغازه ها که از نور برق میزدن، تاریک و خاموش بود و این به شدت تو ذوق میزد...حتی دیگه تابلوش هم مشخص نبود... چون روشو کاور کرده بودن....
نفس عمیقی کشید و هوای سرد و زمستونی سئول رو بلعید و همون برای اینکه از سرما، سرشو تو شالگردنِ طوسی رنگش فرو کنه، کافی بود!
توجه ش به برفی که دم ورودی مغازه جمع شده بود، جلب شد... اون برفا ثابت میکردن که درِ اون مغازه خیلی وقته که باز نشده...به سختی میتونست درون مغازه رو ببینه، اما بازم میدید که میز و صندلی ها به همون ترتیب و نظمی که برای آخرین بار به یاد داشت، چیده شده بودن...
حتی به کسی اجازه نداده بود وارد اون مغازه بشه...
خودش به درش قفل زده بود و اگه قرار بود که باز بشه، این خودش بود که باید باز میکرد...
البته تا چند دقیقه قبل اینطور فکر میکرد... اما حالا....با صدای بوق ماشین، به خودش اومد و به ضرب نگاهش رو به پشت سرش برگردوند...
جایی که هیوندای سفید رنگ پارک بود و راننده ش درحالی که از ماشین پیاده شده بود، دستش رو از پنجره ی ماشین رد کرد و رو بوقش گذاشته بود..._"سهون... بیا دیگه... یخ زدم..."
پسر از اون طرف جاده داد زد...
پسری که سهون خطاب شده بود، نگاه آخری به مغازه خاموش انداخت و با تکون دادنِ سرش، از خیابونی که از ماشین خلوت بود، رد شد و همزمان با اون پسر سوار ماشین شد..._"اووووف... سرده..."
پسر درحالی که بخاری ماشینش رو روشن میکرد، دستی به بازوش کشید و با لحن لرزونی گفت...
_"کیونگ هیونگ..."
سهون درحالی که سرشو به تکیه گاه صندلیش تکیه داده بود، صداش زد و کیونگسو به ضرب نگاهشو به سمتش برگردوند...
_"بیا هیونگ..."
سهون گفت و مشت بسته ش رو به سمت کیونگسو گرفت...
وقتی دستش رو زیرِ دست سهون قرار داد، سهون مشتش رو باز کرد و ثانیه ی بعد تونست سرمای کلید رو کف دستش، حس کنه!
YOU ARE READING
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Fanfiction♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...