Part 10

1.2K 376 96
                                    

شنیدید که میگن یه نفر یه زمان، تو زندگیت ظاهر میشه و همه چیزو تغییر میده؟

به نظر جمله ی کلیشه ای میاد.

اما عجیب میشه اینو تو زندگی واقعی تجربه کنی.

اینکه یکی بیاد.

کاری کنه که با خودت فکر کنی چقدر براش خاصی...

اینکه چیزایی رو درونت تغییر بده.

اونم تو یه زمان کم!

کاری کنه با خودت فکر کنی نگرانی برای شخص دیگه چه حسی داره...

اینکه مدام بهش فکر کنی...

اینکه با خودت بگی الان داره چیکار میکنه.

تمام این حسا براش تازگی داشت.

یه حس خوب.

وقتی صبح سر پله نشست و منتظر دستیارش موند، فهمید یه چیزایی تغییر کرده.

مسخره ترین چیز بود اگه میگفت تو همون دو سه هفته عاشق شده.

اما حسی که بهش داشت.

شاید فقط به عنوان یه دوست...

شایدم به عنوان شخصی که به تازگی وارد زندگیش شده.

هرچی که بود، حس خوبی بود!

با اینکه میدونست سهون چرا اونجاست... با اینکه میدونست اون برای سهون شاید فقط یه وسیله باشه...

اما بازم نمیتونست به هیچ عنوان اون شب رو فراموش کنه.

شبی که سهون با لباسای خونگیش، اون وقت شب، اومده بود تا فقط کای رو به آغوش بکشه.

بهش گفته بود فقط میخواست آروم بشه.

یعنی کای و آغوشش میتونستن براش آرامش بخش باشن و این میتونست گزینه ی وسیله بودنش رو رد کنه.

نمیدونست چرا افکارش اینقدر پیچیده شده بود.

کای هیچوقت اینطور نبود.

اون همیشه تو لحظه زندگی میکرد... استایلش همین بود... به چیزی که همون لحظه اتفاق میوفتاد اهمیت میداد و چیزی که مربوط به گذشته یا آینده بود، حتی زحمت فکر کردن درباره شون رو به خودش نمیداد.

اما تو اون لحظه...

داشت درباره ی چیزایی فکر میکرد که هم مربوط به گذشته بود، هم مربوط به آینده.

وضعیتش خنده دار شده بود.

نامحسوس خندید و سرشو به نشونه ی تاسف به طرفین تکون داد و دستی به پیشونی ش کشید.

نگاهی به سهونی که دقیقا روبه روش بود و یه ساعتی میشد که مشغول آشپزی بود، انداخت.

همش تقصیر اون پسر بود.

🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]Место, где живут истории. Откройте их для себя