با دیدن نگاه جدی و محکم سرآشپز، تمام آرامشی که تا چند لحظه قبل داشت، از بین رفت و درحالی که بی اختیار انگشت هاش توهم قفل شده بودن، قدمی به سمت جلو برداشت و زبونش رو برای چندمین بار رو لبای خشک شده ش کشید.
_ "شـ.. شف..."
حتی دیگه جرعت نداشت اون مرد رو به اسم صدا بزنه._ "ببین... من اصلا..."
نمیدونست چرا یهو تصمیم گرفت کارشو توجیه کنه...
اصلا جایی برا توجیه بود؟_ "من قصدم این نبود که ازت سواستفاده کنم... اینجا موندم... موندم چون تنها راهم همین بود."
سهون جمله ش رو به پایان رسوند و نفس عمیقی کشید و با عجز به چشمای سرآشپز خیره شد.اون لحظه براش مهم نبود که اخراج بشه یا نه... تنها چیزی که براش مهم بود، این بود که اون مرد باورش کنه.
اون قصدی برای بازی دادن سرآشپز نداشت.
مخصوصا کایی که تنها چیزی که ازش دیده بود، خوبی بود._ "دنبالم بیا..."
کای بعد از چند ثانیه سکوت گفت و با اشاره ی سرش، وارد آشپزخونه شد و سهون موند و هزاران سوالی که با دیدن تک تک واکنش های سرآشپز تو ذهنش شکل میگرفت.
بار دیگه نفس عمیقی کشید تا کمی به خودش مسلط بشه.قدم هاشو به سمت اون در سفید رنگ برداشت و به محض باز کردن در آشپزخونه، آب دهنش رو به سختی قورت داد و وارد شد.
_ "شف..."
بی اختیار صداش زد و پشت بندش نگاهشو برای پیدا کردنش، دور آشپزخونه چرخوند._ "شف..."
با دیدن کایی که پشت گاز ایستاده بود و ماهیتابه ای رو روی شعله ی روشن میذاشت، برای دومین بار صداش زد._ "بیا اینجا..."
کای دستور داد و سهون اطاعت کرد.
چاره ای جز اطاعت نداشت!
با اینکه پاهاش از استرس میلرزیدن، اما محکم قدم برمیداشت... اون اوه سهون بود... حتی اگه همه چیز همون لحظه تموم میشد، سهون بازم خودشو نمی باخت.با نزدیک شدن به سرآشپز، قدم هاش آهسته تر شدن و درنهایت به یه قدمیش رسید و به کابینتی که دو روز قبل پشتش مخفی شده بود، تکیه داد.
منتظر بود...منتظر هرنوع سوالی از طرف سرآشپز...
از صبح که تو تخت مونده بود، وقتایی که بیدار میشد، فقط به سوالات احتمالی کای فکر کرده بود._ "تو این چند روز دیدی که چطور بولگوگی درست میکنم؟"
_ "ها؟"
با سوال یهویی کای، بند افکارش پاره شد و با گیجی پرسید.آخرین چیزی که فکرشو میکرد، این سوال لعنتی بود که حتی درست نفهمیده بودش.
_ "تو دستیارمی... حتما تاحالا فهمیدی چطور بولگوگی درست میکنم."
کای با خونسردی گفت و نگاهش رو به نگاه گیج سهون دوخت._ "میدونم..."
تمام انرژی شو گذاشت تا همون تک کلمه رو به زبون بیاره.هیچ درکی از اون سوال نداشت و این بیشتر بهمش میریخت.
YOU ARE READING
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Fanfiction♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...