نفس تو سینه ش حبس شده بود، اما با این حال قفسه ی سینه ش از اضطراب تکون میخورد.
با تمام توانش چشماش رو روی هم فشرد و بیشتر به کابینت چسبید و لب پایینی شو بین لباش فشرد.
صدای قدم های سرآشپز هر لحظه نزدیک تر میشد و سهون تو تک تک اعضای بدنش ضربان نبضش رو حس میکرد.رسما به غلط کردن افتاده بود و فقط خودش میدونست برای پشیمون شدن دیره.
ثانیه ی بعد، صدای قدم ها متوقف شد و چشمای سهون به ضرب باز شدن و صحنه ی روبه روش برای متوقف شدن ضربان قلبش کافی بود.
کای دقیقا کنار کابینت ایستاده بود و درحالی که چند قدمی با سهونی که به انتهای کابینت چسبیده بود، فاصله داشت، پشتش به سهون بود و سهون فقط میتونست نمای پشتش رو ببینه.
صورتش به کبودی رسیده بود، اما هیچ تلاشی برای نفس کشیدن نمیکرد.کافی بود کوچیک ترین صدا از خودش در بیاره تا اون مرد به سمتش برگرده.
جلوی چشمای درشت شده ش، کای بالاخره جارو رو برداشت و بدون اینکه به سمتش برگرده، عقب کشید و از اونجا دور شد و به محض محو شدن بدنش، سهون نفسش رو بی صدا به بیرون فرستاد و اینبار با نفسی آسوده، پلکاشو روهم گذاشت._ "آخه چطور ممکنه اینطوری شکسته باشه؟... رسما خورد شده!"
صدای متعجب پسر غریبه، سکوت نصف نیمه رو شکست و سهون بی اختیار، توجهش رو دوباره به اون دو داد._ "افتاده دیگه... "
کای با بیخیالی جواب داد و شروع کرد به جارو کردن تکه های ریز شده._ "ارتفاعش اونقدرام زیاد نیست... حتی اگه از بالا افتاده باشه، نباید تا این حد ریز بشه."
اون پسر داشت دردسر میشد و سهونی که پشت کابینت داشت براش دهن کجی میکرد._ "کارگاه بازی رو بزار کنار... دیگه میتونی بری."
کای گفت و سهون به سرعت نیشش باز شد._ "یعنی چی برم؟... پس کارمون چی میشه؟"
_ "حسم پریده... دیگه کاری نداریم."
لبخند سهون با شنیدن جمله ی کای پررنگ تر شد و کاملا راضی از کار خودش، لب پایینی شو گزید.صدای پوزخند پسر غریبه بعد چند ثانیه سکوت شنیده شد و پشت بندش صدای قدم هاش به گوش رسید.
_ "فکر کنم مشکل جنسی ای چیزی داری... مگه میشه با شکستن یه بشقاب، حست بپره؟"
و این آخرین جمله ای بود که قبل از خروج، گفت.
صدای بسته شدن در به گوش رسید و دوباره سکوت سنگینی تو آشپزخونه حاکم شد.صدای کشیده شدن جارو هنوز به گوش میرسید و سهون بی صدا همونجا نشسته بود تا کای بره.
میتونست صدای جابه جا شدن وسایل رو بشنوه و دقیقه ی بعد صدای قدم های آروم کای تو فضای آشپزخونه پیچید و پشت بندش صدای باز و بسته شدن در.رفته بود؟
سهون با شک تکونی خورد، اما هنوزم مردد بود، پس چند ثانیه ی دیگه هم اونجا موند و وقتی هیچ صدایی نیومد، با شک کمی بلند شد و از بالای سطح سنگی کابینت، نگاهش رو دور آشپزخونه چرخوند.
وقتی از نبودِ سرآشپز مطمئن شد، اینبار با اطمینان بیشتر از جاش بلند شد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Фанфик♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...