_ "اینا باید خرد تر بشن..."
_ "چشم شف!"
وقتی پسر با لبخندی که نشون میداد از اونجا بودن، راضیه، جواب داد، متقابلا لبخندی رو لبای سهون نشست و به آرومی خندید.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به سمت راستش برگردوند و به دختری که مشغول تکه تکه کردن گوشت بود، برگردوند و اینبار مخاطبش اون دختر بامزه ای بود که همیشه یه لبخند محو رو لباش بود.
_ "هه جین... اونا رو تو ابعاد مساوی ریز کن."
و همون جمله برای اینکه سر دختر به یکباره بالا بیاد، کافی بود.
_ "بله شف..."
اون دختر هم با لبخند جوابش رو داد... انگار همه شون جایی بودن که باید میبودن.
اما این وسط یه چیزی برای سهون عجیب بود.
از صبح که اومده بود، رو تک تک کارکنا دقیق شده بود تا حسشون رو بفهمه.
کلافه از کارا و افکار عجیب غریبش، نفسش رو با صدا به بیرون فرستاد و به جای خودش برگشت و نگاهش رو به مواد غذایی آماده ای که دستیارش براش آماده کرده بود، دوخت...
دستیارش...
چه کلمه ی غریبی...
تا همین چند روز پیش به عنوان یه دستیار تو اون رستوران کار میکرد و حالا تبدیل شده بود به چیزی که میخواست.
پس چرا اینقدر سردرگم بود؟
مگه همین رو نمیخواست؟
پس حس رضایتش کجا رفته بود؟
نه اینکه ناراضی باشه، اما حس میکرد یه چیزی کمه.
تو رستوران خودش...
تو جایگاه خودش...
با رسیدن به آرزوش...
اما چرا بازم یه حس سنگینی رو داشت با خودش یدک میکشید؟
خب حقیقتا باید اعتراف میکرد از دیروز که بکهیون بعد از زدن اون حرفا، گذاشت و رفت، ذهنش درگیر شده بود.
چرا صبر نکرده بود سهون بهش جواب بده؟
جوابی که نمیتونست به خودش بده.
خیلی با خودش کلنجار رفته بود.
کل روز رو... حتی قبل از اینکه خوابش ببره... و وقتی بیدار شد، بعد از بیدار شدن مغزش، اولین چیزی که تو سرش شکل گرفت، سوالی بود که دیروز بک پرسید.
این چه درگیری ای بود که با خودش درست کرده بود؟... اینقدر سخت بود جواب دادن به اون سوال؟
جوابی که فقط و فقط پیش خودش میموند... قرار نبود به کسی حساب پس بده... پس چرا نمیتونست از پس چنین کار ساده ای بربیاد؟
_ "شف؟"
با صدای آشنایی و پشت بندش، تنه ی آرومی که از کنار بهش خورده بود، به یکبار بند افکارش پاره شد و با چشمایی که کمی درشت بودن، سرشو به سمت راستش برگردوند.
_ "مینهو..."
_ "آره مینهو... من مینهوام، اینجام رستوران توعه، کجاها سیر میکنی؟"
مینهو با تمسخر پرسید و با پایان جمله ش، با شگفتی خندید.
_ "چی میگی؟"
سهون با گیجی پرسید و با کنجکاوی سرشو کج کرد.
_ "الان چند دقیقه ست بدون حرکت به اینا خیره شدی."
و با سر به مواد غذایی ای که رو کابینت بود، اشاره کرد و وقتی سر سهون هم به اون سمت برگشت و مینهو ادامه داد:
_ "اگه یکم دیگه ادامه میدادی، روحت از بدنت جدا میشد و میرفت جایی که ذهنت هست."
و همون لحظه بود که سهون فهمید مینهو درباره ی چی حرف میزنه و درحالی که سرشو به طرفین تکون میداد، کوتاه خندید.
_ "کم چرت و پرت بگو..."
و اینبار برای اینکه خلاف گفته ی مینهو رو ثابت کنه، خودش رو با اون مواد غذایی مشغول کرد.
_ "برادر دختره بود؟"
بعد چند ثانیه سکوت، مینهو اینبار برخلاف همیشه، با لحن نسبتا جدی ای پرسید.
_ "ها؟"
اما ظاهرا سهون همچنان گیج بود و مینهو برای اینکه اون بحث به صورت جدی ادامه پیدا کنه، خودش رو به جلوی سهون رسوند و به کابینت تکیه داد و بین سرآشپز و مواد غذایی فاصله انداخت.
_ "چیکار میکنی؟"
سهون با خنده های کوتاه پرسید، اما ظاهرا سوالش برای اون پسر اونقدرام مهم نبود.
_ "دیروز... پسری که اومده بود... برادر دختره بود؟"
خب ظاهرا دست بردار نبود.
_ "دختره کیه؟"
با کنجکاوی پرسید تا بفهمه مینهو دقیقا درباره ی چی حرف میزنه.
_ "چرا اینطوری گیجی؟"
_ "آخه اصلا نمیفهمم چی میگی."
صادقانه جواب داد و باعث شد مینهو نفس عمیقی بکشه.
_ "دختری که عاشقشی سهون... همونی که دیروز بخاطرش اون سوالات رو ازم پرسیدی."
خب، حقیقتا تازه فهمید کجای بحث قرار دارن.
مثل همیشه اون پسر زیادی زرنگ بود و سهون باید میفهمید که با اون حرفایی که روز قبل بهش زده، یه چیزایی دستگیرش میشه.
عالی شده بود...
حرفای بکهیون کم بودن و حالا باید حرفای مینهو هم تو سرش جا میداد.
_ "چی میخوای بدونی؟"
اخم محوی که بین ابروهاش نشسته بود نشون میداد که اونم اون بحث رو جدی گرفته.
_ "اون پسره چی میگفت؟... درباره ی اون دختره حرف میزد؟"
_ "دختری در کار نیست."
بدون مکث، اولین چیزی که از ذهنش رد شده بود رو به زبون آورد و خودش هم از جوابی که داده بود، نفس تو سینه ش حبس شده بود.
اما ظاهرا مینهو هنوز منظورش رو به درستی متوجه نشده بود، چون نچی زیر لب گفت و با کج کردن لبش، جواب داد:
_ "میدونی تو این موارد، حس ششمم خیلی خوب کار میکنه... میدونم یه رابطه ای این وسط هست... این چند وقته چه اتفاقی افتاد؟... اگه دختره رو دوست نداشتی، اینطوری تو فکرش فرو نمیرفتی... و سوال اصلی اینه که، خب تو که دوسش داری، پس چرا بیخیالش شدی؟"
مینهو بی وقفه سخنرانی میکرد و درنهایت سهون رو به خنده انداخت... نه بخاطر بحثی که بینشون درجریان بود، بلکه بخاطر اینکه به جز دختر بودن اون *شخص* همه چیز رو درست حدس زده بود.
_ "خوشگله؟"
مینهو بی توجه به خنده های آروم سهون پرسید و همون سوال برای اینکه خندیدن سهون تبدیل به یه لبخند محو بشه، کافی بود.
خوشگل بود؟
با همون لبخند محو، سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_ "دختره رو ول کردی؟"
مینهو با فکر به اینکه سهون بالاخره کوتاه اومده، پرسید و برای بار دوم با سوالش سهون رو به خنده انداخت.
_ "دختری درکار نیست."
سهون گفت و مینهو با کلافگی نفس عمیقی کشید.
_ "باز میگه دختری در کار..."
_ "پسره."
اما قبل از اینکه جمله ش رو کامل کنه، جواب آروم سهون باعث شد بقیه ی کلمات تو دهنش گیر کنن.
_ "ها؟"
حالا نوبت اون پسر بود که گیج بشه.
_ "اونی که ولش کردم، پسره..."
سهون گفت و بالاخره به خودش اعتراف کرد.
این حقیقت داشت... سهون ولش کرده بود... بعد از اینکه به خواسته ش رسید، اون رستوران و سرآشپزش رو ول کرده بود... بدون اینکه حتی بهش بگه چه حسی بهش داره.
_ "عاشق یه پسر شدی؟"
مینهو با شگفتی پرسید و سهون با دیدن چهره ی متعجبش برای بار چندم، به آرومی خندید.
اما فقط خودش میدونست با همون سوال چقدر بهم ریخته... عاشق شده بود؟
یعنی به همین زودی حسش به سرآشپز عشق شده بود؟
_ "خودمم تو این سوال موندم."
درنهایت سرشو پایین انداخت و با تکخندی جواب داد.
عشق یا هرچی...
اونا فقط کلمات بودن با معنی های مختلف... سهون فقط یه چیزو میدونست. اینکه اون احساسات وجود داشتن.
احساساتی که وادارش میکردن هرثانیه، با هرچیز کوچیکی، اون مرد رو به یاد بیاره... احساساتی که در نهایت اونو به دلتنگی میرسوندن.
_ "منو نگاه سهون..."
مینهو با نگرانی صداش زد و ثانیه ی بعد نگاهشون توهم گره خورد.
_ "قضیه چیه؟"
تو چشمای اون پسر فقط یه چیز میدید... نگرانی... مینهو کسی بود که سهون میتونست خیلی راحت باهاش حرف بزنه.
_ "قضیه اینه..."
مکثی کرد و با کشیدن زبونش رو لباش، ادامه داد:
_ "دلم براش تنگ شده!"
.
🍴🍜🍴🍜🍴🍜🍴🍜🍴🍜🍴
VOCÊ ESTÁ LENDO
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Fanfic♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...