Part 13

1.1K 361 144
                                    

_ "برم؟"

سهون درحالی که حس میکرد حالات صورتش ازهم پاشیدن، با بهت پرسید.

صداش گرفته بود و فقط خودش میدونست تا چه حد از شنیدن اون جمله گیج شده.
درحالی که مردمک چشماش رو لبای کای قفل شده بود، منتظر بود کای بهش بگه که داشته شوخی میکرده، یا هرچیز دیگه ای...

اون جمله واقعا زیادی بود.

_ "اوهوم..."
و همون جواب کای برای اینکه تمام انتظارش به هیچ تبدیل بشه، کافی بود.

_ "کای..."
با تردید و شَک صداش زد.
اون مرد رسما داشت سهون رو بیرون میکرد... به همین راحتی؟

رو لبای کای لبخندی بود که سهون به هیچ عنوان نمیتونست معنی شو درک کنه.

_ "منظورم اینه که تو بخاطر اینکه حس چشایی نداشتی اومدی اینجا و بخاطر همین بهم نیاز داشتی، مگه اینطور نیست؟... الان که حس چشاییت داره برمیگرده، دیگه به اینجا بودن نیازی نداری..."

_ "د.. درسته..."
سهون درحالی که لبخند اجباری ای رو لباش نشونده بود، با شَک گفت و پشت بندش، تکخندی زد.
حرفای کای مو به مو راست بودن، پس چرا؟... چرا سهون یه حس بدی داشت؟

باید از اون رستوران میرفت؟
باید از معجزه ش دور میشد؟

واقعا اون معجزه رو فقط تا به دست آوردن حس چشاییش نیاز داشت؟

_ "با اینکه به طور رسمی اینجا استخدام شدی، اما هیچ قراردادی امضا نکردیم... بدون نگرانی میتونی بری."
سهون نمیتونست به گوشاش اعتماد کنه... واقعا کای میخواست بزاره سهون بره؟

اون چه سوال مسخره ای بود...
کای طوری رفتار میکرد که انگار فقط میخواست از دست سهون راحت بشه... فقط میخواست هرچه زودتر از اونجا بره.

_ "داری بیرونم میکنی؟"
آخرشم دلش طاقت نیاورد و پرسید.

_ "نه سهون..."
کای با یه خنده ی کوتاه که هیچ شباهتی به لبخندای خودش نداشت، گفت.

_ "به هرحال تو یه سرآشپزی و رستوران خودتو داری... حس چشایی ت برگشته و تو خیلی راحت میتونی برگردی به جایی که بهش تعلق داشتی."
دوباره تکخندی زد سرشو پایین انداخت و درحالی که اون تکخند بی شباهت به پوزخند نبود، سرشو به نشونه ی حرفای سرآشپز تکون داد.

اونا همشون بهونه بودن.
کای میخواست سهون بره... حق با اون بود... سهون اومده بود از کای کمک بگیره... حالا حس چشایی ش برگشته بود، نیازی نبود که بیشتر از اون، اونجا بمونه.

از طرفی...
سهون به کیونگ هم گفته بود تا وقتی که حس چشایی ش برگرده...
زبونش رو روی لبش کشید و برای اینکه اون افکار لعنتی متوقف بشن، سرشو بلند کرد و دوباره به چشمای عجیب غریب سرآشپز خیره شد.

_ "درسته..."
حس میکرد از اون نقطه به بعد، تمام حرفاش از روی حرصه...
حرص از چی؟
نمیتونست جواب دقیقی براش پیدا کنه.

_ "به هرحال قبل اومدن من، تو یه سبک زندگی مخصوص خودت داشتی... این دستیار هم برات دست و پا گیر بود."
به اینجای حرفش که رسید، خندید و با تک سرفه ای ادامه داد:

_ "الان دیگه مشکلم تقریبا حل شده... دیگه میتونی از دست اوه سهون خلاص شی... منم..."
مکثی کرد و تو سرش لعنتی به قلبی که تو اون لحظه درد گرفته بود، فرستاد.

_ "منم رستوران خودمو دوباره باز میکنم."
و لعنت به کایی که با لبخند محوی رو لباش، سری به نشونه ی تایید حرفایی که سهون زده بود، تکون داد.

_ "مطمئنا بازش میکنی... به هرحال تمام این تلاش ها، بخاطر برگشتن به جایگاه خودت بود."
حالا صدای کای هم گرفته به نظر میرسید... صدایی که لبخند رو لباش رو نقض میکرد.

_ "همینطوره..."
سهون در جواب گفت و دوباره سرشو پایین انداخت.
حرفاشون ته کشیده بود و حالا وقت رفتن بود.
صبح وقتی اون خبر رو شنیده بود، فکر میکرد اون روز تبدیل به بهترین روزش میشه.

چرا اینطوری شده بود؟
چرا نمیتونست زبون باز کنه و به اون سرآشپز لعنتی بگه که میخواد بمونه؟
اصلا واسه چی دلش میخواست که بمونه؟
سهون باید رستوران خودش رو دوباره باز میکرد و اونجا کاری نداشت.

خسته از ضد و نقیض های افکارش، نیم قدمی به جلو گذاشت و دوباره به چشمای کای خیره شد.

_ "پس..."
خیره شدن تو چشمای اون مرد و حرف زدن، سخت ترین کار دنیا بود.

_ "پس من دیگه میرم... ممنونم که این مدت بهم کمک کردی... همونطور که گفتم، از همه بیشتر، مدیون توعم...

بی وقفه جملات رو پشت سر هم چید تا از گفتن اون حرف پشیمون نشه... و با پایان جملاتش، قدمی به عقب برداشت و تعظیمی کرد.

_ "ممنونم شف..."
و ظاهرا اون دو کلمه، آخرین کلمات بودن...
چون با تایید کای، به سرعت رو برگردوند و از پله ها پایین رفت.

حتی خدافظی هم نکرد... چون اگه خدافظی میکرد، قید همه چیو میزد و برای اونجا موندن تلاش میکرد.
و کایی که بی هیچ حرفی به دور شدن سهون و محو شدنش، خیره بود.
گذاشت اون پسر بره!

به همین راحتی...
حس مزخرفی که اون لحظه داشت، اصلا مهم نبود... مهم این بود که سهون به خواسته ش رسیده بود... همین!
حالا که اینقد دلش میخواست بره، کای حق نداشت جلوشو بگیره.

اون پسر از اولش هم رفتنی بود...
نفس عمیق و سنگینی کشید و همونجا رو پله نشست.

_ "به چیزی که میخواستی، رسیدی هون... برگشتن حس چشاییت مبارک دستیار جذاب من!"

اینو گفت و درحالی که لبخند رو لباش کم کم محو میشد، سرشو پایین انداخت و چشماش رو بست.
.

🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]Where stories live. Discover now