هنوزم بدون اینکه پلک بزنه سرسختانه به سهونی که مثل همیشه با اورکت شیک ش اونجا ایستاده بود، خیره شده بود.
بدون اینکه کنترلی رو حالات صورتش داشته باشه، لباش کم کم کش اومدن و لبخند دندون نمایی رو لباش نشست.
فکر به اینکه سهون اونجاست، باعث میشد لبخندش هرلحظه پررنگ تر بشه.
اما اولین چیزی که تو اون لحظه به فکرش رسیده بود، این بود که خودش هم تو برگشت سهون تاثیر داشته.اینکه حرفای اون روزش رو پسرک لجباز تاثیر گذاشته بود...
بی اختیار نگاهش رو به سمت سرآشپزی که یه قدم جلوتر ازش ایستاده بود، برگردوند.
سرآشپزی که هنوزم واکنشی نشون نداده بود و تو سکوت به پسر روبه روش خیره بود.
حق داشت، مگه نه؟اومدن سهون... اونم اینقدر ناگهانی... به عنوان دستیار... خب حقیقتا هیچکدوم انتظارش رو نداشتن...
البته به جز چان...با فکر به چانیول و سوپرایز فوق العاده ش، به ضرب نگاهش رو به سمت سس شف چرخوند و با نگاه براقی که به نظر میرسید از کارش کاملا راضیه، مواجه شد.
تکخند بی صدایی زد و لب پایینی ش رو بین دندون هاش گرفت و تصویر دوست داشتنی ای رو برای چشمای چان ساخت._ "بیا..."
چان بعد چند ثانیه سکوت، لب زد و باعث شد لبخند بک با گیجی محو بشه.ابروهاشو بالا انداخت و به نشونه ی نفهمیدن سرشو تکون داد و باعث شد چان بی صدا بخنده.
سرآشپز و دستیارش تو دنیای خودشون بودن و اون دوتا با نیش باز بحث میکردن._ "بیا بیرون... تنها باشن..."
بازم لب زد و تازه اون لحظه فهمید چقدر بکهیون تو لب خونی بی استعداده، چون همچنان با گیجی بهش خیره شده بود.پوفی کشید و درحالی که هنوزم لبخند رو لباش میدرخشید، سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و دو قدم بلند به سمت بک برداشت و با گرفتن دستش اون رو به سمت خروجی انبار کشوند.
یهو ایستاد...ایستاد و سرشو به سمت کایی که هنوزم سرجاش خشکش زده بود، برگردوند.
_ "یادت باشه تو انبارید... کارکنا هم تو آشپزخونه ن... یادت باشه!"
با لحنی که شیطنتش رو فریاد میزد، خطاب به کای گفت و با شنیدن صدای خنده ی آروم سهون، سرشو به سمتش برگردوند._ "این آقا که تو این دنیا نیست، پس تو یادت بمونه... کارکنا تو آشپزخونه ن."
اینبار خطاب به سهون هشدار داد و پشت بندش دستش تو دست بک فشرده شد و صدای آروم خنده ی بک تو گوشش پیچید._ "من گفتنی هارو گفتم..."
چان شونه ای بالا انداخت و گفت و با کشیدن دست بک، هردو از انبار خارج شدن._ "مطمئنی هشدارت کافی بود؟"
بک با لبخند شیطانی ای پرسید و باعث شد نگاه براق چان به سمتش برگرده._ "البته، دیگه مهم نیست بقیه بفهمن یا نه... از این به بعد باید به این صحنه ها عادت کنن."
چان با خنده ی کوتاهی جواب داد و سرشو کج کرد.
به ظاهر یه جمله ی ساده گفت، اما بک با شنیدن اون حرف، یه حس شادی ای رو درونش حس کرد.
اون جمله به این معنا بود سهون قرار بود اونجا بمونه.
VOUS LISEZ
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Fanfiction♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...