در توالت رو بست و دست نیمه مرطوبش رو به لباس فرمش کشید تا کاملا خشکش کنه.
از صبح همه چیز دست به دست هم داده بودن تا بهش ثابت کنن که چیزایی که چان میگفت، حقیقت داره.
از وقتی سهون پاشو تو اون رستوران گذاشته بود، علاوه بر سرآشپز، حتی فضای اون رستوران هم عجیب غریب شده بود.
گاهی اوقات مثل قبل، همه از جمله سرآشپز پرانرژی میشدن... و گاهی سر همه تو لاک خودشون بود.
اما اون روز زیادی عجیب بود.
علاوه بر اینکه کسی حرفی از چیزی نمیزد، اما درعین حال همه درحال پچ پچ کردن درباره ی موضوعی بودن که بک هیچ نظری درباره ش نداشت.
و عجیب تر از همه، غیبت سهون بعد دو روز بود.
با شنیدن دوباره ی صدای پچ پچی که حس میکرد دیگه بهش حساس شده بود، اخماشو توهم کشید و قدم هاشو به سمت دو گارسونی که با میز خالی، به سمت آشپزخونه قدم میزدن، برداشت و نامحسوس قدم هاشو با قدم های اونا یکی کرد تا از اون موضوع لعنتی سردر بیاره.
_ "یعنی چیکار کرده که سرآشپز اخراجش کرده؟"
_ "اونم سرآشپزی که بی دلیل استخدامش کرده بود."
_ "مطمئنم یه چیز شخصی بوده."
صدای آروم دو پسر برای گوش های تیز بک کاملا واضح بود.
و همون مکالمه ی به ظاهر ساده برای عمیق تر شدن اخماش کافی بود.
نفس سنگینی کشید و اینبار قدم هاشو تندتر برداشت و زودتر از دو پسر وارد آشپزخونه شد، بدون اینکه توجه کسی رو جلب کنه، خودش رو گوشه ای کشید و با نگاهش دنبال سس شف گشت.
حالا مطمئن بود هر موضوعی که بود، مربوط به سهون و غیبتش بود.
اخراج شده بود؟
چه مسخره...
یکم باور کردن این موضوع سخت بود... اونم با وجود سرآشپزی که تصمیم گرفته بود به اون پسر کمک کنه.
امکان نداشت سرآشپز قول کمک بده و نیمه راه اون پسر رو اخراج کنه.
درحالی که با کلافگی پاشو رو سرامیک ضرب گرفته بود، بالاخره تونست اون مرد قدبلند رو پیدا کنه.
حالا باید منتظر میموند تا چان نگاه خیره ش رو حس کنه، و این موضوع اونقدرام طول نکشید، چون درست بعد چند ثانیه چان سرشو با گیجی بلند کرد و بلافاصله با بکهیون چشم تو چشم شد.
دیدن اون چهره ی ناآشنا از اون پسر برای نشوندن یه اخم شکاک بین ابروهای سس شف کافی بود.
دست از کار کشید و بدون مکث، قدم هاشو به سمت بک برداشت و وقتی بک به سمت رختکن رفت، اونم پشتش وارد اون فضای نسبتا کوچیک شد و بلافاصله در رو پشت سرش بست.
_ "چی شده؟... حالت خوبه؟... اتفاقی افتاده؟"
با اضطراب پرسید و دستش رو به زیر چونه بک رسوند و سرشو بلند کرد و با نگرانی به چشماش خیره شد.
_ "بکهیون؟"
_ "اینجا چه خبره چان؟"
بدون هیچ مقدمه ای پرسید و باعث شد چان با کنجکاوی، چشماش کمی درشت بشن.
_ "چه خبره؟"
_ "یعنی تو نمیدونی؟... فقط منم که حس میکنم همه دارن درباره ی یه چیز پچ پچ میکنن؟"
بک تندتند گفت و چان با فهمیدن اینکه بک برای چی نگرانه، نفسش رو با کلافگی به بیرون فرستاد.
_ "دارن درباره ی سهون حرف میزنن..."
_ "اینو خودمم میدونم... قضیه اخراج شدنش چیه؟... شف اخراجش کرده؟... چرا؟"
حتی نمیدونست چرا نگرانه... اما یه چیزو خوب میدونست... نگرانی اون لحظه ش بخاطر پسری بود که فقط و فقط یه ماه از آشنایی شون میگذشت و حتی درست و حسابی اونو نمیشناخت.
_ "قضیه اخراج دیگه از کجا دراومده؟"
چان با تعجب پرسید و لبشو کج کرد.
_ "نمیدونم... منم از بقیه شنیدم... درواقع همه دارن درباره ی همین حرف میزنن... حالا بگو... شف واقعا سهون رو اخراج کرده... سهونی که اینقدر به کمکش نیاز داشت؟"
_ "نه بک... پیش خودت قضاوت نکن..."
چان با لحن عصبی جواب داد و قدمی از اون پسر دور شد... درواقع از بک عصبانی نشده بود... فقط اون شرایط داشت با اعصابش بازی میکرد... انگار همه چیز از کنترلش خارج شده بود.
_ "من قضاوتی نکردم... دقیقا بخاطر همینه که اومدم و از خودت پرسیدم."
لحن عصبی چان ناخودآگاه باعث شد لحن بک هم حالت دفاعی به خودش بگیره و باعث شد چان بیشتر کلافه بشه...
نمیخواست بک رو برنجونه... اما از طرفی وقتی میدید بک اونطوری از اون پسر دفاع میکنه، عصبی ش میکرد.
چان خودش سهون رو وارد اون رستوران کرده بود، خودش از کای خواسته بود به اون پسر کمک کنه، اما حالا که اینطوری شده بود، به اندازه ی کافی پشیمون بود از کارش... نمیخواست دفاع کردن بک از اون پسر رو هم ببینه.
_ "سهون استعفا داد."
نفسش رو صدادار به بیرون فرستاد و اینبار آروم تر جواب داد.
_ "یعنی چی استعفا داد؟"
بک با گیجی پرسید و سرشو به آرومی تکون داد.
_ "چرا؟ الان کجاست؟"
بدون اینکه منتظر جواب چان باشه، دوباره پرسید.
_ "نمیدونم... فقط کای بهم گفت که دنبال یه دستیار جدید بگردم."
چان شونه ای بالا انداخت و گفت.
_ "واقعا استعفا داده؟"
بک با شَک پرسید و همون جمله برای اینکه چان به ضرب سرشو بالا بیاره، کافی بود.
_ "میخوای بگی کای دروغ میگه؟"
اینبار با تشر پرسید.
_ "باشه باشه... من اینو نگفتم..."
بک با دیدن حال چان، کوتاه اومد و برای آروم کردنش، دستش رو بلند کرد و به آرومی به بازوی چان کشید.
_ "معذرت میخوام..."
چان چشماش رو بست و درحالی که دوباره آروم شده بود، با پشیمونی گفت.
دستش رو به شونه ی بک رسوند و با جلو کشیدنش، اونو به آغوش کشید و بوسه ای به موهاش زد.
_ "نمیخواستم سرت داد بزنم... متاسفم..."
لحن شرمنده ش برای اینکه بک هم متقابلا دستاشو دور کمرش حلقه کنه، کافی بود.
_ "اشکال نداره."
بک به آرومی جواب داد و بوسه ی بعدی هم رو موهاش نشست.
_ "یادته اون شب ازم چی پرسیدی؟"
چان به آرومی پرسید و بدون اینکه منتظر جواب بک باشه، ادامه داد:
_ "پرسیدی تغییرات کای، بعدِ اومدن سهون خوبه یا نه!"
نفس عمیقی کشید و بعد مکث کوتاهی، سرشو به شونه ی بک تکیه داد و پلکاشو بهم فشرد.
_ "خوب نبود بک... اصلا خوب نیست!"
YOU ARE READING
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Fanfiction♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...