برای چندمین بار به در ورودی نگاهی انداخت و نفس عمیقی کشید و باعث شد هوای یخ زده ی صبح به ریه هاش بره و به آرومی بلرزه.
دستاشو تو جیب پالتوش فرو برد و آب دهنش رو قورت داد.
خدا میدونست از شب قبل چطور خود درگیری پیدا کرده بود.از وقتی از اون رستوران نفرین شده پاشو بیرون گذاشته بود، تا زمانی که به خونه برسه، بین دو جمله ی "کار درستی کردم" و "غلط کردم" گیر کرده بود.
خدای بزرگ... واقعا به یه پسر پیشنهاد داده بود و از قضا اون پسر هم قبول کرده بود.
وای به حال روزی که کیونگسو از نقشه ی شومش خبردار میشد.
بار دیگه نفس عمیقی کشید و با فکر اینکه اگه تا چند ثانیه ی دیگه اون بیرون بایسته، یخ زدنش قطعیه، یکی از دستاشو از تو جیبش بیرون کشید و در ورودی رو باز کرد و باعث شد صدای خاص آویزی که بالای در بود، تو گوشش بپیچه.فضای خاموش رستوران و میز و صندلی های جمع شده، برای یه لحظه حس بدی رو بهش دادن...
سرشو به سرعت به طرفین تکون داد و قدم هاشو به سمت ورودی آشپزخونه برداشت، اما قبل از اینکه حتی به اون در نزدیک بشه، یهو به طرف دیگه کشیده شد و سهون فقط فرصت گرد کردن چشماش از تعجب رو داشت.به ضرب سرشو به طرف شخصی که داشت اونو به سمت دیگه ی رستوران میکشوند، برگردوند و با دیدن سرآشپزی که به بازوش چنگ زده بود و اونو به طرف راه پله هایی که به طرف اتاق شخصیش ختم میشدن، میکشوند، حس کرد ضربان محکم قلبش ته حلقش میزنه.
_"شف..."
با صدایی که نمیتونست لرزشش رو پنهان کنه، صداش زد.همینطوریشم برای اومدن به اون رستوران دودل بود... اما تو اون لحظه حس میکرد میخواد فرار کنه.
چرا؟
نمیدونست.چون حتی نمیدونست واکنش سرآشپزی که شب قبل با مستی مخشو زده بود، چیه!
به محض محو شدن سالن غذاخوری پشت سرش، سرآشپز سهون رو به دیوار راه پله کوبوند و از فاصله ای که نفس سهون رو میبرید، به چشماش خیره شد._"صبح بخیر دستیار جذاب من... "
و انگار همون جمله ی کوتاه برای احساسات مختلف سهون کافی بود... با آسودگی نفسشو بیرون داد... حداقل میدونست اون مرد از دستش عصبانی نیست.اما طوری که سرآشپز خطابش کرد و طوری که بهش خیره شده بود، برای بالا رفتن ضربان قلبی که هنوز آروم نشده بود، کافی بود.
_"صبح بخیر..."
سعی کرد لبخندش واقعی به نظر برسه، اما به نظر میرسید چندان موفق نبوده... چون همون لبخندی که انگار به زور رو لباش نشونده بود، کای رو به خنده انداخت._"میخوام یه سوال بپرسم..."
کای گفت و سهون تندتند سری به نشونه ی تایید تکون داد._"دیشب..."
کای با یه لبخند شیطانی سوالشو شروع کرد و مکث کوتاهش باعث شد سهون نامحسوس دستاشو مشت کنه.
YOU ARE READING
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Fanfiction♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...