_ "تونستی ساختمون رو پیدا کنی؟"
درحالی که نگاهش رو بین ساختمون های بلندی که کنارهم قدعلم کرده بودن، میچرخوند، صدای چان رو از پشت گوشی شنید.
_ "عا... همینجاست..."
با دیدن ساختمونی که چان مشخصاتش رو بهش گفته بود، یهو با هیجان گفت و پشت بندش نگاهش رو به سمت راننده ی تاکسی برگردوند.
_ "آجوشی... همینجا نگه دارید."
مرد سری به نشونه ی تایید تکون داد و با راهنما زدن، ماشینش رو به کنار خیابون رسوند.
_ "پیدا کردم... دیگه قطع میکنم."
_ "باشه... طبقه ی چهارم، واحد 11."
چان با مهربونی اعلام کرد و بک در جواب باشه ای گفت و بعد از قطع تماس، هزینه ی تاکسی رو داد و از ماشین پیاده شد.نگاهی به ساختمون شیک روبه روش انداخت و با لبخندی که رو لباش شکل گرفت، وارد شد.
_ "مهمون آقای پارکم..."
با دیدن نگهبان، اعلام کرد و نگهبان با خوش رویی سری به نشونه ی تایید تکون داد و با دست بهش اشاره کرد که میتونه بره._ "بفرمایید."
و دقیقه ی بعد بک خودش رو تو آسانسور پیدا کرد... درحالی که به تصویر خودش تو آینه خیره شده بود.
حالا که به اونجا رسیده بود، یه استرس خاصی داشت.با اینکه روز قبل از اینکه میخواستن به اولین قرارشون برن، تو پوست خودش نمیگنجید، اما حالا یه استرس خاصی داشت...
حتی دلیلش هم نمیدونست.
دستی به سوییشرت نسکافه ای رنگش کشید و نگاهی به چهره ی خودش انداخت...با باز شدن در آسانسور، بیرون اومد و چند قدمی تو راهروی کوتاه و نیمه تاریک برداشت و با دیدن چان که با یه لبخند کنار در واحد 11 ایستاده بود، بی اختیار تمام افکار منفی ش محو شدن و متقابلا لبخندی زد.
_ "سلام... خوش اومدی!"
با نزدیک شدنِ بک، چان گفت و بک فهمید با وجود لبخندش، چان همچنان یکم معذب و البته دست پاچه ست._ "ممنونم... ساختمون قشنگیه..."
بک دقیقا نمیدونست خودش هم چه مرگشه... ناسلامتی اومده بودن سر قرار._ "بیا تو..."
لبخند مصلحتی ای زد و با پایین انداختن سرش، وارد شد و صدای بسته شدن در توسط چان به گوشش رسید.
نگاهش رو با کنجکاوی دور خونه ی نه چندان بزرگ اما شیک انداخت.اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد، آشپزخونه ای بود که از تمیزی برق میزد... البته که آشپزخونه ی یه سس شف باید همینطوری باشه.
_ "خب راستش وقت نکردم امروز چیزی درست کنم... بخاطر همین باید یه چیزی سفارش بدیم... پیتزا دوست داری؟"
چان درحالی که دستش رو به پشت گردنش رسونده بود، گفت و بک رو به خنده انداخت.
_ "عاشقشم..."
بک با خنده ی کوتاهی گفت و چان نفس راحتی کشید و برگه ی تبلیغات فست فودی ای که میشناخت رو از روی اپن برداشت.
YOU ARE READING
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Fanfiction♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...