خمیازه ای کشید و به سرعت چشمایی که برای ثانیه ای بسته شده بودن رو باز کرد و به جاده ی روبه روش چشم دوخت...
اون روز اضافه کاری ایستاده بود و تو اون لحظه فقط دلش می خواست برگرده خونه و رو تختش بخوابه.
فضای ماشین سنگین شده بود و برای اینکه خوابش بپره، کمی شیشه ی ماشینش رو پایین کشید و ورود هوای سرد و یخ زده رو حس کرد.جاده تو اون ساعت خلوت بود، پس نگاهش ناخودآگاه به مغازه های کنار جاده که همشون بسته بودن، کشیده شده بود.
یهو توجهش به شخصی که تو عابر پیاده درحال دویدن بود، جلب شد... شخصی که برای نگاه کیونگ زیادی آشنا بود...
_ "سهون؟"
نامطمئن گفت و با عوض کردن دنده، سرعتش رو کم کرد تا در نهایت گوشه ای متوقف شد و اینبار دقیق تر به اون پسر خیره موند...
سهون بود!سهونی که هیچ توجهی به ماشین آشنایی کیونگسو نکرد و با همون سرعت از کنار ماشینش گذشت... و همون برای نگران شدن کیونگ کافی بود.
کیونگی که زیر نور شب برقا تونسته بود صورت زخمی شو تشخیص بده.نگران تر از همیشه، به سرعت در رو باز کرد و از ماشین پیاده شد و به ضرب نگاهش رو به طرفی که سهون رفته بود، چرخوند.
به سهونی که دور شده بود، نگاهی انداخت و پشت بندش به سمتش قدم برداشت.
_ "سـ..."
میخواست صداش بزنه، اما با متوقف شدن سهون، حرفش تو دهنش حبس شد.سهونی که برای ثانیه ای متوقف شد و پشت بندش وارد مغازه ی نیمه تاریک روبه روش شد.
با شک اخمی کرد و به قدم هاش به سمت اون مغازه ادامه داد.هیچ درکی از اون اتفاقات نداشت... اون وقت شب... برادر کوچیک ترش... سهون تو اون مغازه ای که از قضا رستوران بود، چیکار میکرد؟
زبونش رو روی لبای خشک شده از سرماش کشید و مردد دستشو به در کشویی رسوند و در رو باز کرد و بدون تلف کردن وقت، قدمی به داخل رستوران گذاشت و با صحنه ای روبه رو شد که برای خشک زدنش کافی بود.
نیازی نبود دنبال سهون بگرده...
بهتر از هرکسی قامت برادرش رو میشناخت و حالا...
روبه روش...سهون بود که پشت بهش درحال بوسیدن یه پسر بود...
یه لحظه وایسا...چه اتفاق جهنمی ای درحال رخ دادن بود؟
سهون بود؟
درحال بوسیدن یه پسر؟
سهونِ خودش؟واکنش های بدنش از کنترلش خارج شده بود... دست بی حس شده ش از روی دستگیره ی در سر خورد و کنار بدنش رها شد و چشماش درشتش دیگه بیشتر از اون نمیتونستن درشت بشن.
_" هون..."
ناباورانه درحالی که صداش به سختی از گلوش خارج شده بود، صداش زد و باعث شد سهون که همچنان پشت بهش بود، تکونی بخوره...
ESTÁS LEYENDO
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Fanfic♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...