نگاهی به تصویر خودش تو آینه انداخت و دستی به موهای به هم ریخته ش کشید.
_ "زودتر کارتو بگو... سرم شلوغه!"
خطاب به پسری که با یه ریشخند کنار تخت ایستاده بود، گفت و مشغول حالت دادن موهاش شد._ "پس سرآشپزمون دلشو باخته..."
وونهو با اعتماد به نفسی که از لحظه ی ورودش، تو لحنش پیدا بود، گفت و خودش رو روی تخت انداخت و درحالی که دستش رو تکیه گاه سرش کرده بود، به پهلو دراز کشید._ "اونم به یه دستیار ساده..."
با سکوت کای، ادامه داد و باعث شد نگاه سراشپز بعد چند ثانیه سکوت به سمتش برگرده.
کایی که به وضوح اخمی بین ابروهاش نشست._ "اینطور نیست... من فقط دارم بهش کمک میکنم... اما حتی اگه اینطور باشه، بازم فکر نمیکنم به تو مربوط باشه."
سعی میکرد لحنش مطمئن باشه، اما نمیدونست تا چه حد تو اون قضیه موفقه!_ "واقعا؟"
وونهو با اعتماد به نفس جواب داد و فهمید اخم اون مرد بیشتر از اون نمیتونه عمیق بشه._ "یادت نره تاحالا چطور زندگی کردی..."
درحالی که اون ریشخند به یکباره از روی لباش پاک شده بود، از حالت نیم خیز خارج شد و روی تخت نشست و اینبار با جدیت ادامه داد:
_ "واقعا فکر کردی میتونی با یکی ادامه بدی؟... به یه ماه نکشیده ازش خسته میشی... مثل تمام پسرایی که یه شب باهاشون خوابیدی و فرداش بای بای..."
و انگار همون جمله برای اینکه پوزخندی رو لبای کای بشینه، کافی بود.
_ "همین الان گفتی فقط یه شب... اما اگه چشاتو باز کنی، میبینی اون پسر فقط برای یه شب نبود و هنوزم کنارمه..."
کای به اروم بودن معروف بود، اما نمیدونست چرا نمیتونه تو اون لحظه لحن حرصی ش رو کنترل کنه.
_ "واو... تا این حد دلباخته شدی؟"
وونهو دوباره با تمسخر گفت و لباشو به نشونه ی تعجب کج کرد... خیلی خوب میدونست کلماتش سرآشپز رو بهم میریزه... اما بازم کنجکاو بود ببینه تا کجا پیش میره._ "باز داری چرت و پرت میگی..."
کای با بی حوصلگی گفت و چشماشو برای ثانیه ای بست و دوباره باز کرد._ "اصلا نمیفهمم من چرا باید به چرت و پرتات گوش بدم... برو بیرون... حوصله ت رو ندارم..."
یهو خسته از اون سوال و جواب، گفت و رسما به دست پسر چنگ انداخت و اون رو به طرف خروجی کشوند._ "شنیدن حقایق اینقد سخته؟"
درحالی که رسما داشت دنبال اون مرد کشیده میشد، پرسید._ "خفه شو..."
کای بدون اینکه به سمتش برگرده گفت و هردو از راه پله ها پایین رفتن._ "احمق چون برات ارزش قائلم میخوام سرعقل بیارمت...
_ "ممنون به نصیحتت نیازی ندارم."
YOU ARE READING
🍓 𝑀𝓎 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝐹𝓁𝒶𝓋𝑜𝓇 🍓 [Kaihun /chanbaek]
Fanfiction♥ طعم دوست داشتنی من ♥ [کامل شده] کاپل: کایهون ، چانبک 💎 ژانر: رمنس ، اسمات 🚫 ♡ خلاصه ♡ از دست رفتن حس چشایی! شاید این جمله برای خیلی هامون عادی باشه، اما برای سهونی ک آشپز بود، یه فاجعه بود، فاجعه ای که تونسته بود اونو برای یه سال از شغل مورد ع...