پارت دهم 💕

879 77 25
                                    

چند ساعت بعد ته هم برگشت پیش جان کنار مبل نشست جان نیم نگاهی از گوشه چشم بهش انداخت ته :اومدم وسایلمو جم کنم
جان متعجب بهش نگاه کرد و گفت: پس تنهام میزارین؟ اونم الان تو همچین موقعیتی؟
ته : جان نمیخام تنهات بزارم ولی چ توقعی داری اینجا بمونم بعد اون حرف ها؟
بابای جان ک اتفاقی مکالمه شونو شنیده بود یدونه کوبوند پس کله ته ک باعث شد سه متر تو خودش لوله شه://
بابای جان: ببینم درست شنیدم؟ تو باز سوسول بازیت گل کرده میخای بری هتل مگ این خونه چشه؟ چرا همش طاقچه بالا میزاری اخه بچه "
ته داد زد : عمو پس گردنم نصف شد
بابای جان یکی کوبوند تو دهنش:/ : دیگ نبینم سر بزرگترت داد بزنی ها
ته: استغفرالههه :£
بابای جان : بگیر بشین حق نداری بری هتل مشکلت جای خابته ؟ دوس نداری پیش من و عمت بخابی ؟ برو یک شب در میون رو تخت این دو تا بگیر بخاب دیگ نبینم میرم میرم کنی ها وگرنه زنگ میزنم بابات ببینم این چ بچه ایه تربیت کرده
ته : همینم مونده برم اتاق این ها
جان با چشمای گشاد به ته نگاهی انداخت
ته: منظورم اتاق اون بود ن تو
جان نگاهشو چرخی داد و گفت: ته انقدر سختتونه واقعا پذیرفتن این قضیه ک باید یکم ب ییبو احترام بزارین ؟ گفتم بخاطر من ؟ اما مثه اینک منم دور انداختین
ته عصبانی گفت: ما دورت ننداختیم جان ولی ناراحت شدن بچه ها
جان : خب تو بگو چطور میگفتم ک ناراحت نشن
ته: با احترام جان
جان : اونوخ جدی میگرفتین منو؟ اوک من از شما عذر میخام کافیه؟ ته تو واقعا برا من مهمی اگ کس دیگ ای همچین چیزایی ک شما راحب ییبو میگفتین و راجب شما بمن میگفت دهنشو خون پر میکردم اما من در مقابل شما چکار میتونم بکنم ؟ توقع داشتم پشتم باشین ..من همیشه پشتتون بودم ..حداقل بخاطر من بس میکردین .. من بخاطر تو هر کاری میکنم ..ته این چیزی بود ک بمن گفتی ، هر کاری ب جز این کار ..اگ ازین ب بعد خاستی چیزیو بمن ثابت کنی اینکارو انجام بده فقط همین یکی ..چون من نمیتونم از دستت بدم ..هیچ کدومتونو نمیتونم از دست بدم
ته ناخوداگاه اشک تو چشش حلقه زد : جان
جان ک بغضش گرفته بود دماغش قرمز شد
بابای جان : خب دیگ من برم جایی نمیریا :/
ته محکم بغلش کرد : متاسفم جان از اول تقصیر من بود نباید تو رو تو همچین شرایط سختی میزاشتم
جان دستاشو دور ته انداخت و اشکاش اروم سرازیر شدن
ییبو ک از اتاقش بیرون اومده بود نگاهی ب چهره اشک الود جان انداخت ب سمتش رفت و اشکاشو با دستاش پاک کرد ییبو : گریه نکن جان
جان از بغل ته بیرون اومد و لبخند ارومی ب ییبو زد ته اخماشو در هم کرد و زیر لب گفت: وای خدا صبر بده
جان : ته ته: باشه جان ولی ..رو ب ییبو گفت: هیچ رفتار جالبی نیست وقتی دارم با جان راجب تو دعوا میکنم بپری وسط دلجویی ،اگ همچین رفتاری نکرده بودی قصد داشتم باهات بهتر باشم
ییبو از غضبی ک تو چشمای ته بود از ترس ناخوداگاه یه قدم عقب رفت و گفت: من فقط نتونستم ببینم جان داره گریه میکنه نیت بدی نداشتم
ته دستاشو داخل جیبش فرو برد و نفس عمیقی کشید
ییبو: اینجا بمون جان بهت نیاز داره
ته سعی کرد داد نزنه کلافه گفت: تو قرار نیست بگی من چکار کنم
ییبو بدون اینک بخاد ناخودگاه لب هاشو جم کرد و بغضش گرفت سریع ب سمت اتاقش رفت و درو بست
جان ناراحت صداش کرد : ییبو
مامان ییبو از اشپزخونه سر رسید : باز چ خبرتونه شما سه تا ؟ ییبو کجاست
ته از روی نا امیدی دستی ب پس کله اش کشید و نگاهی ب عمه اش انداخت ..شاید شرمنده بود بهرحال چند روزی رو اونجا مونده بود چرا نمیتونست بهتر رفتار کنه
ته: جان فکر نکنم هیچ وقت اوکی بشه نمیتونم اینجا بمونم ولی قرارم نیست ترکت کنم
مامان ییبو: عصر قراره بریم پیک نیک نمیخای بیای عمه جان؟
ته : نه ببخشید این چند روز زحمتتون دادم بهتره برم و بعد رفت تا وسایلشو جم کنه
جان وارد اتاق شد ییبو اهسته گریه میکرد دستشو نوازش وار روی رون پاهاش کشید ییبو: جان میشه بری میخام تنها باشم
جان : دارم میرم بیرون ییبو اروم دماغشو بالا کشید و متعجب گفت: کجا؟
جان : فقط دارم میرم بیرون چند ساعت دیگ برمیگردم تا موقع بیرون رفتن گریه نکن لطفا و بعد اشکاشو پاک کرد
ییبو: جان لطفا منو ببوس جان دوباره ب سمتش برگشت دستشو اروم پشت سرش و روی گونش گذاشت و چند ثانیه ای بوسیدش و بعد چشما و گونه و بینی شو بوسید و بعد رفت :/
چند ساعت بعد برگشت جلوی در مامان ییبو و باباش وسایلو داخل ماشین جا میدادن
جان : ییبو کجاست؟
مامان ییبو: بالاست الان میاد
جان در ماشینو وا کرد و صندلی پشت نشست .
ته در حالی ک تمام وسایلشو جم کرده بود از اتاق عمه اش بیرون اومد ب اژانس زنگ زد فشار مثانه اش باعث شد ب سمت در دسشویی بره و درو بکوبه ته قری ب کمرش داد و گفت: فاک کدوم خری دو ساعته این توعه ؟
ییبو در حالی ک هنوز دسش رو شلوارش بود خیسی دستشو ب اطراف تکوند و با دیدن قیافه ته خشکش زد بعد سرشو پایین گرفت و بیرون اومد گفت : میخام در خونه رو قفل کنم سریع تر کارتو بکن
ییبو قبل اینک بخاد قدمی برداره دست ته روی دیوار مقابلش راهشو گرفت
ته: فک کنم قبلا گفتم خوشم نمیاد کسی بهم دستور بده حداقل ن تو
ییبو ک تنهایی گیر ته افتاده بود از ترس قلبش مثه گنجیشک بالا و پایین شد و نزدیک بود دوباره گریه بیفته
اروم گفت: دستور ندادم فقط اطلاع رسانی کردم
ته ک دسشوییش داشت میریخت بدون اینک چیزی بگه وارد دسشویی شد:/ و بعد وسایلشو بیرون اورد و ییبو درو قفل کرد
جان با تعجب نگاهی ب ته و ییبو ک یکی در میون ب پایین رسیدن انداخت ته وسایلشو داخل ماشین اژانس جا داد جان پنجره رو باز کرد : ته تو نمیای ؟
ته: ن جان بعدا میبینمت خدافظ

 Love daily (یک عاشقانه روزمره ) ❤💕Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz