پارت دوازدهم 💕

719 95 62
                                    

روانپزشک حین صحبت با مامان ییبو و جان بود ته دست به سینه از اون گوشه گوش سپرده بود : بهش
آرامبخش تزریق کردن تا فردا بهوش نمیاد من فکر میکنم اوضاع روحیش زیاد خوب نیست اما کنارش باشین و همراهیش کنین میتونه زودتر پشت سر بزاره فردا مرخصه
#یک هفته بعد #
جان با تردید دستاشو به سمت ییبو ک تو تختش دراز کشیده بود دراز کرد ییبو خودشو کمی عقب کشید : بهم دست نزن لطفا
جان: فقط میخام بغلت کنم آرومت کنم
ییبو : بزار تنها باشم لطفا
جان پوفی کرد و اتاق ییبو که چند روز توش دخیل بسته بود :/ رو ترک کرد *
ییبو: جان
جان برگشت: هوم؟
ییبو: جایی نری
جان: ن تو خونم
ییبو دوباره با یاد آوری خاطرات و اتفاقاتی ک افتاده بود اشک تو چشماش جم شد
جان نگاهی به گوشیش انداخت و گفت : ته گاهی حال تو رو میپرسه به سلامتی با هم خوب شدینا
ییبو از شنیدن این حرف جان رعشه و لرزش خفیفی گرفت و دستاشو مشت کرد
جان ادامه داد: نمیدونم چرا هر کاری کردیم نموند اینجا رفت هتل حالا ناهار میخاد بیاد اینجا
ییبو با نگرانی گفت: واقعا؟
جان: هوم .. ییبو‌؟
ییبو به جان نگاه کرد جان دوباره برگشت و کنار تخت ییبو نشست
جان: میدونم شاید هنوز حالت خوب نشده باشه اما میخامت
ییبو با فکر کردن به اتفاقی ک با ته افتاده بود آروم اشکاش سرازیر شد
جان آهی کشید: باشه باشه هر موقع خودت آماده بودی فقط تو رو خدا گریه نکن
ییبو دستاشو آروم دور گردن جان انداخت و با تردید خودشو تو بغلش جا داد و رو پاهاش نشست بعلاوه اون اتفاقات رابطه با جان براش سخت بود اما ترس از دست دادن بخاطر اتفاقی که با ته افتاده بود بیشتر به گریه اش مینداخت و دلش میخاست خودشو به جان نزدیکتر کنه جان پشت و کمرشو تو بغلش گرفت و آروم بوسه ای به صورتش زد و از نزدیک بهش نگاه کرد و بعد شروع به بوسیدن یک طرف صورتش کرد ییبو آروم آروم ضربان قلبش بالا میرفت یک لحظه چشماشو بست و ناخوداگاه با وحشت باز کرد جان آروم گفت : ییبو فقط بمن فکر کن فقط رو من تمرکز کن به هیچ چیزی جز این بوسه ها ک از سمت منه فکر نکن به حسی که بهت میده احساسش کن
حرف های جان باعث می شد ییبو احساساتش بیشتر به چیزی که جان میگفت متمایل شه
جان: هر موقع اذیت شدی بهم بگو
جان تمام صورتشو و لب هاشو بوسید و بوسه های عمیقی از گردنش گرفت جان: میخام بکنمت ...
ییبو ک بوسه ها حسابی تحریکش کرده بود و دلش میخاست نزدیک بودن جانو به خودش احساس کنه آروم شلوارشو درآورد ، جان بلوزشو دراورد و ییبو آروم روی تخت دراز کشید ییبو : جان منو ببوس
جان لبخندی زد و گفت: اطاعت میشه .. و عمیقا شروع به بوسیدن لب های ییبو کرد و ییبو جواب بوسه هاشو داد ییبو ناخوداگاه چشماشو بست و با ب یاد اوردن چیزی با ترس چشماشو باز کرد و با شتاب روی تخت نشست و شروع به نفس نفس زدن کرد جان: خوبی؟ خب فک کنم کافی باشه دیگ
ییبو : نه ادامه بده ییبو صورتشو نزدیک جان بردو آروم گفت: میخام حست کنم جان میخام فقط تو رو حس کنم همونجور ک گفتی نه هیچ چیز دیگ
بابای جان حین باز کردن در: پاشو بیا ته اومده
جان با چشمای گرد پتو رو روی ییبو انداخت و گفت : دد چند بار بگم در بزن ..
جان رو به ییبو گفت : من یه لحظه برم ته رو ببینم ..
ییبو با استصال و نگرانی دست جانو گرفت و جان متعجب گفت: چیه ؟
ییبو : هیچی...
جان از اتاق بیرون اومد و با ته سلام علیک کرد : کم‌پیدایی ..
ته : اره دنبال کارای اون مسئله بودم ...امم ییبو چطوره؟
جان: یکم بهتره فک کنم امروز یکم بهتر بود اما نمیدونم چرا همش نگرانه کابوس میبینه فک کنم اگ بفهمه دیگ کسی نمیتونه اذیتش کنه حالش بهتر شه
ته موقع شنیدن این جمله مردمکاش گردش ریزی کرد میتونست نگرانی های ییبو رو حدس بزنه و بفهمه بیشتر از اون حرفاست
جان: پیگیری ها به کجا رسید؟
ته: همه شون بازداشت شدن همه اسناد و مدارک دسترسی بهشون پیدا شده اون طرفم گرفتن که مشتری ییبو بود مال و اموال باباتم میتونین پس بگیرین اون طرفو هم گرفتن خلاصه ک همه چیز اوکیه
جان از ذوق لبخندی زد و گفت: وای باورم نمیشه پس بالاخره قراره ازین خونه بیخود بریم سر خونه زندگی و شرکت خودمون بعد با دستش جلو دهنشو گرفت: اوه عمم نشنوه .. و بعد ته رو محکم بغل کرد ته جدی و محکم گفت: فقط یچیزی هست ک بعدن بهت میگم
جان با ذوق گفت: باشه من برم این خبرو به بابام بدم
ته: من یه سر ب ییبو میزنم ..
جان ابرویی بالا انداخت و با حالت سوالی گفت: اوک
ته آروم در زد و وارد شد ییبو با چشمای درشت شده اش که تا اخرین حد ممکن باز شده بود تو تختش صاف نشست ته دلجویانه گف یا سعی کرد دلجویانه بگه: خوبی
ییبو : هنوز نه خیلی
ته آهی کشید و ادامه داد: ببین راجب اون قضیه ..
ییبو حس کرد ضربان قلبش بالا میره ته ادامه داد: یک هفتست که نمیتونم تو چشمای جان نگاه کنم میخاستم هیچ وقت نگم چون میدونم بعیده منو ببخشه اما دیگ نمیتونم این شکلی ادامه بدم ...
ییبو ناخوداگاه از رو تخت بلندشد و به سمت ته اومد و آروم داد زد: خواهش میکنم نگو.. خواهش میکنم چیزی که ازش میترسید بالاخره رسیده بود آروم اشک هاش روی گونه اش ریخت: تو که بمن گفتی نگو هیچ وقت حالا خودت میخای بگی
ته : اره اما فک نمیکردم نتونم تو چشمای جان نگاه کنم چطوری میتونی اینجوری باهاش بخابی روانت آزرده نمیشه ؟
ییبو گریه هاش بیشتر میشد: خواهش میکنم اون خیلی حساسه اگ بدونه منو ول میکنه میره نمیتونه تحمل کنه من نمیتونم جانو از دست بدم ..
ته: یه ذره غرور نداری ؟
ییبو: خواهش میکنم ..
ته: میگم که نمیتونم واقعا...
در همین حین جان درو باز کرد و با دیدن ییبو ناراحت گفت : باز شما دو تا دعوا کردین
ته و ییبو سرشونو پایین انداختن ته ادامه داد: جان باید یچیزی بهت بگم
ییبو هنوز در حالی که اشکاش روی گونه اش میریخت ناخوداگاه گوشه لباس ته رو چنگ انداخت اما با دیدن جان و اینک چاره ای نداره عقب تر ایستاد
جان: خب بگو چتونه شما دو تا ؟
ته : جان اون روز ک رفتیم ییبو رو نجات بدیم یه اتفاقی افتاد
جان چشماشو تنگ کرد و گفت: چه اتفاقی؟
جان ناخوداگاه ییبو رو تو بغلش کشید و اشکاشو پاک کرد : گریه نکن اما باعث شد ییبو بیشتر گریه اش بگیره از بغل جان بیرون اومد و کنارش ایستاد
ته: جان ییبو اونجا وضعش خیلی بد بود..‌
جان حرفشو قطع کرد: ته راجب این ترجیح میدم چیزی نشنوم میفهمم بد بوده اما نمیخام بشنوم
ته: جان گوش کن من اونجا مجبور شدم ییبو رو بکنم ..
جان انگار که درست نمی شنید ته چی میگ نیم خنده کوتاهی زد و چشماشو تنگ کرد: چی؟
ته: مجبور بودم
جان ناخوداگاه با حرص و ب سرعت یقه ته رو گرفت و چسبوندش به دیوار : میفهمی چی داری میگی ؟
ییبو با صدایی اشکبار گفت: جان تو رو خدا ولش کن
جان: ولش کنم؟ نمیشنوی چی میگه ؟ ینی چی مجبور شدی
ته: ینی بهم شک میکردن وضعیت جوری شد که مجبور شدم
جان آروم یقه ته رو ول کرد و دستشو رو شقیقش گذاشت : باشه فقط اینو بگو بینتون چیزی اتفاق افتاده ؟
ته: چی ؟ معلومه ک نه
جان دوباره یقه ته رو گرفت: منظورم اینه تحریک شدی ؟ تحریکش کردی؟
ته ناخوداگاه مردمکاش لرزید جان با عصبانیت یه مشت به صورتش کوبید و فریاد زد: آشغال عوضی.. خاست ادامه بده که
ییبو از ترس داد زد: جان تو رو خدا ولش کن
جان با غضب رو به ییبو گفت: ازش دفاع میکنی؟ مثله اینک بهت خوش گذشته خوبه بهم میاین
ییبو ناخوداگاه سیلی ب صورت جان زد
جان به حدی عصبانی بود ک دو قدم به سمت ییبو جلو اومد ک باعث شد ییبو از ترس دو قدم عقب بره
ته: ولش کن تقصیر اون بیچاره چیه
جان قهقه ای زد: میونتون خوب گرم گرفته تو ازون دفاع میکنی اونم از تو
ته: چه ربطی داره؟ میگم چاره ای نداشتم
جان دوباره آثار غم رو چهرش ظاهر شد سمت وسایلش رفت ساکش و بست و از خونه زد بیرون
جان دو روزی رو هتل موند پدرش بلیط خریده بود به مقصد آمریکا تا بالاخره به زندگی سابقشون برگردن در حالی که چمدوناشو تو فرودگاه حمل میکرد و دلش از دلتنگی برای ییبو بهم میپیچید اشکاش روی گونه اش ریخت
صدای گریه های ییبو هنوز تو گوشش بود: جان خواهش میکنم نرو من فقط تو رو دوست دارم ..

********

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

********

هلو ملیکم *

 Love daily (یک عاشقانه روزمره ) ❤💕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora