ژان با ناراحتی تیکه اناناسو داخل جاش برگردوند و دنبال ییبو راه افتاد ، ییبو بخاطر تبش نمیتونست خیلی تند راه بره و گاهی سرش یکم گیج میرفت ژان دستشو با فاصله دور ییبو گرفت تا اگ افتاد بگیرتش ییبو : خودم میتونم ژان دستشو برداشت ییبو ک اینبار اصراری ندید نگاهی ب چهره مغموم ژان انداخت در حالی ک از ناامید کردنش احساس رضایت میکرد ولی خیلی احساس گرسنگی میکرد معده اش به شدت درد گرفته بود سوار ماشین شدن و ب سمت خونه حر کت کردن با چشماش نگاهیی ب وسایلشون انداخت اما چیزی ندید بالاخره طاقت نیاورد و گفت: یکم ازونا بهم میدی دارم میمیرم از گرسنگی
ژان ک از پنجره ماشین ب بیرون خیره شده بود ب سمت ییبو برگشت: از کدوم ؟ کمپوت؟
ییبو : اره مگ چیز دیگ هم داریم ؟
ژان: اعصابم خورد شد انداختمش تو سطل آشغال
ییبو دستشو رو معده اش گذاشت و کلافه گفت: اههه..پس هیچی
ژان رو ب راننده گفت: ببهشید نزدیک ترین رستوران تو مسیرتون چقدر راهه یا سوپری برین اونجا تا یچیزی بخریم
راننده: داخل شهریم همین نزدیکی یه پیتزا فروشی هست
ییبو: پس خونه چی؟
ژان: من بهشون خبر میدم پیش من باشی نگران نمیشن بریم همینجا
روبروی ی پیتزا فروشی شیک پیاده شدن ییبو پرسید :چقدر میشه؟
ژان ییبو رو کنار کشید : چکار میکنی من هستم حساب میکنم و بعد پول راننده رو حساب کرد البته دیگ تو جیبش پولی نمونده بود
رو صندلی نشستن ییبو از تو منو چیزی سفارش داد : تو سفارش نمیدی؟
ژان : بزار ی حقیقتی رو بگم پول هام تموم شده فقط میتونم مال تو رو حساب کنم
ییبو : لازم نیست من پول همراهم دارم حساب میکنم
ژان: ن من حساب میکنم
ییبو : باشه این بار روتو زمین نمیندازم میتونی بشینی خوردن منو تماشا کنی
گارسون ک سفارشا رو اورد
ژان اب دهنشو قورت داد : خیلی ظالمی
ییبو مشغول خوردن شد ژان دستشو برد تا یدونه سیب زمینی سرخ کرده برداره ک ییبو زد پشت دستش
ژان : یدونه؟ خیلی ظالمی
ییبو اروم خندید : همینه ک هست
ژان متعجب ب ییبو نگا کرد: تو الان خندیدی ؟
ییبو ک تازه متوجه شده بود چکار کرده لباشو جم کرد : نه
ژان : اما من دیدم خندیدی
ژان از مقابل ییبو پا شد و کنار ییبو نشست دستشو کنار صورتش برد و موهاشو کنار زد و دستشو زیر فک ییبو برد و یکوچولو به سمت خودش چرخوند ، ییبو لقمه اشو اروم قورت داد و سرشو عقب برد : ژان نکن باعث میشی همه نگا کنن
ژان: منم بالاخره باید یچیزی بخورم اینجوری ک نمیشه
ییبو چنتا سیب زمینی سرخ کرده رو خیلی سریع داخل دهان ژان فرو برد : خوردی حالا برگرد سرجات
ژان سیب زمینی ها رو بلعید و با ناراحتی گفت: خیلی بد با من رفتار میکنی
صورت ییبو رو جلو اورد اما ییبو صورتشو عقب کشید : ژان گفتم نکن
ژان مبهوت به ییبو خیره شد : خیلی بی رحمی من دارم جلوت جون میدم
ییبو به چهره ژان ک لحظات سختی رو میگزروند خیره شد : اگ الان اجازه بدم ببوسیم لابد پس فردا هم باید اجازه بدم اون کارو کنی
ژان: اره باید کسی هست بیشتر از من تورو دوست داشته باشه؟
ییبو : ژان ! دوست داری همینجور بمن بچسبی؟ اصلا شبیه چیزی نیستی ک قبلا میشناختم
ژان : واقعا بی رحمی
ییبو : بزار غذامو بخورم ازونجایی ک کلا تغییر کردی و ذره ای ب غرورت اهمیت نمیدی راجبش فک میکنم
CZYTASZ
Love daily (یک عاشقانه روزمره ) ❤💕
Fanfictionکاپل ژزاب شیبو zsww (ییژان) ییبوی بلوند 18 ساله در مقابل شیائو ژان 24 ساله با حضور کیم تهیونگ جذاب