پارت سیزدهم💕

433 79 50
                                    

جان سرشو داخل موها و گردن ییبو فرو برد درحالی ک چشماشو بسته بود بوش کرد و بوسید از بین چشم های نیمه بازش پوست قشنگ ییبو و موهای بلوندش ..اه این وابستگی ... قلبش به شدت درد گرفت ...
دوباره از خاب پرید همون کابوس همیشگی دوباره خاب میدید که پیش ییبوعه و داره میبوستش .. یک ماهی میشد که رفته بود ، ییبو رو ترک کرده بود دستشو روی سینش گذاشت انگار که از شدت درد و دلتنگی از جاش میخاست در بیاد
هر چی زمان میگذشت بهتر نمیشد که بدتر هم میشد و مدام با خودش فکر میکرد که میتونه این مسئله رو هضم کنه و برگرده پیشش چون احتیاجش به ییبو داشت میکشتش ..
گوشیش دوباره زنگ خورد مثل همیشه تهیونگ بود با ته هم نمیتونست حرف بزنه براش سخت بود برا همین دوباره قطعش کرد
سوار ماشین شد و دور شهر چرخید توی کافه یه سان شاین سفارش داد و مشغول خوردن شد به این فکر میکرد که تا ب حال با ییبو جایی نرفته و خاطره دو نفری شون فقط به تخت و سکس خلاصه میشد ، این فکر باعث شد لبخندی گوشه لبش بشینه ک دوباره خشک شد فکر کردن به صدای هوس انگیزش وقتی براش ناله میکرد.. البته نه برای اون برای اینک لذت میبرد و این خودش هیجان انگیز تر بود ، دستشو رو سرش گذاشت دوباره به این چیزا فکر میکرد شاید باید خودشو میکشت ..
سوار ماشینش شد و به سمت خونه برگشت سویچو از رو ماشین برداشت و هنوز چند قدم نرفته بود که ته جلوش سبز شد
این قسمت ته جان: 😂🤦‍♀️
ته : اوقور بخیر ، دیگ یادی از ما نمیکنی تنهایی خوش میگذره؟
جان بی حوصله کنارش زد و به راهش ادامه داد ته دو تا دستاشو گرفت و سمت خودش چرخوندش و بعد به دیوار خونه چسبوندش جان عصبانی گفت : چته ؟ ولم کن ته محکم لباشو رو لبای جان گذاشت و شروع به لب گرفتن ازش کرد .. جان در حالی که نفس نفس میزد سعی کرد تهیونگ و کنار بزنه اما ته بهش اجازه نداد بعد اینک چنتا لیس محکم به لباش زد سرشو بالا اورد و به جان ک حالا بهش نگاه میکرد چشم دوخت ته : یخت آب شد؟ جان: عقلتو از دست دادی؟ ته در حالی ک دستای جانو بالا سرش قفل کرده بود دوباره بوسیدش جان : بسه ته متوقف شد: جان من نمیتونم تو رو از دست بدم همینطور ییبو اصلا فکر کردی چی کشیده تو این یک ماه ؟
جان با عصبانیت گفت: نمیخام راجبش بشنوم
ته با یه دستش دستای جانو محکم تر قفل کرد و با دست دیگش دیک جانو فشار داد ک باعث شد ناخوداگاه اهی بکشه و داد زد: تو واقعا عقلتو از دست دادی الان همسایه ها میبینن بس کن منطقی حرف میزنیم
ته: منطقی تر از این؟ مگ ناراحت نبودی ازینک ییبو تحریک شده پس خودت چرا تحریک شدی ؟ مگ عاشق ییبو نیستی؟
ته دوباره دستاشو روی دیک جان کشید و فشار داد و باعث شد جان پیچی بخوره جان: فکر کردی اگ ییبو بفهمه از چه شیوه ای برای اینک منو برگردونی پیشش استفاده کردی چه حالی میشه؟ فکر کردی میتونه باهاش کنار بیاد؟
ته: راه دیگه ای نبود حالا یا متوجه وضعیت و شرایط میشی یا همینجا میکنمت تا بفهمی تحریک شدن ربطی به عشق نداره
جان داد زد: حتی اگ ربطی نداشته باشه پذیرفته شدنی نیست
ته: باشه یبار اون تحریک شد حالا تو .. این به اون در
ته زیپ شلوار جانو باز کرد که باعث شد جان از همه زورش استفاده کنه جان دستاشو از چنگ ته دراورد و ته رو به عقب هل داد و زیپشو بالا کشید
جان : اگ کوک بفهمه چکارایی کردی حتی ییبو نمیبخشنت
ته : مجبور بودم امیدوارم همتونو داشته باشم کوک احتمالا باهام قهر میکنه یه مدت و بعدش..
جان محکم ته رو بغل کرد: ته...
ته با تعجب گفت: چته؟ جان در حالی ک گریه میکرد گفت: فقط ممنونم..
ته دستاشو دورش انداخت: عاشقتم ..
جان: اما دیگ هیچ وقت حق نداری ییبو رو نجات بدی اون ادم فقط باید من باشم
ته: اوک ...حالا اوکی ای؟
جان: اره فقط حالا برعکس شده اگ ییبو بفهمه
ته: اون به اندازه تو بیشعور نیس حتی اگ ناراحت بشه بازم ولت نمیکنه
راستش اصلنم حالش خوب نیس چطوره بری ازون وضع درش بیاری
جان : فردا بلیط میگیرم با هم بریم
ته دستاشو دور شونه جان انداخت: اوک

حالا اوکی ای؟جان: اره فقط حالا برعکس شده اگ ییبو بفهمه ته: اون به اندازه تو بیشعور نیس حتی اگ ناراحت بشه بازم ولت نمیکنهراستش اصلنم حالش خوب نیس چطوره بری ازون وضع درش بیاری جان : فردا بلیط میگیرم با هم بریم ته دستاشو دور شونه جان انداخت: اوک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

....

 Love daily (یک عاشقانه روزمره ) ❤💕Where stories live. Discover now