پارت چهاردهم💕

468 74 20
                                    

جان یه چمدون کوچیک بیشتر بر نداشته بود ته شب رو تو اتاق جان گذروند جان نمیتونست چشماشو روی هم بزاره با فکر این که ییبو تو چه حالیه و باهاش چه برخوردی میکنه گاهی فکر میکرد اگه اصلا دیگ قبولش نکنه چی..  سپیده که زد جان پرده هارو کنار کشید  جان: پاشو پرواز جا میمونیم  اما ته عمیق تر و راحت تر ازین حرف ها خابیده بود یا شایدم بنظر میومد   جان حس کرد یه صداهایی از ته میشنوه سرشو جلوتر برد   ته : بخدا مجبور شدم کوک غلط کردم   جان نگاهی به ته انداخت که اب دهنش رو بالشتش میریخت    جان : ایی یادم باشه بالشتو عوض کنم بعد به پشت ته کوبید  جان: پاشو انقدر چرت و پرت نگو کوک اینجا نیست    ته یهو از خاب پرید و نشست اب دهنشو پاک کرد : مرض چه وضع از خاب بیدار کردنه بعد دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:اه خداروشکر خاب بود 
و بعد حاضر شدند تمام طول پرواز جان از پنجره به بیرون نگاه میکرد و از خودش پرسید ییبو تا به حال هواپیما سوار شده احتمالا نه
بعد فرود ته یچیزی خرید بخورن اما جان میل نداشت بالاخره به جلوی در خونه عمه اش رسیدن جان در زد مامان ییبو  در رو باز کرد در حالی که تعجب کرده بود پرسید : جان تو اینجا چکار میکنی؟ 
جان: راستش اومدم ییبو رو ببینم
مامان ییبو گفت: اما فکر میکردم ولش کردی
جان خاست چیزی بگه اما مامان ییبو نگاهی به ته انداخت و ادامه داد : میدونم چی شده 
ته سرفه ای کرد و جان با تعجب گفت : واقعا؟
مامان ییبو : ییبو تقریبا گفت چی شده و بعد ادامه داد : جان ببین بهت حق میدم و میدونی دوستتم دارم اما ییبو به اندازه کافی داغون هست
جان : شاید اگ منو ببینه خوب بشه
مامان ییبو: نه اگ ثبات نداشته باشی
جان: نه ولش نمیکنم قول میدم
ییبو از تو هال صدا زد: کیه؟   مامانش با تردید کنار رفت تا ییبو جان و ببینه     ییبو به محض اینک جانو دید اشک تو چشماش جمع شد کمی جلوتر اومد  ییبو: جان   ییبو بدون فکر محکم بغلش کرد و اشکاشو رو سینه جان ریخت جان دستاشو بالا اورد و دورش محکم حلقه کرد  
مامان ییبو : بیاین داخل   جان ییبو رو از خودش جدا کرد کمی ب صورت رنگ پریده اشک الودش نگاه کرد کفشاشو دراورد و داخل شد ته همراه مامان ییبو به اشپزخونه رفت تا تنها باشن  جان روی مبل نشست ییبو بنا به عادت میخاست روی پاهاش بشینه اما فکر کرد شاید بهتره کنارش بشینه  جان از نگاهش فهمید دستشو دور کمر ییبو  انداخت و روی پاهاش نشوندش توی بغلش گرفتش صورتش دقیقا کمی پایین تر از جان مقابل صورتش بود بوسه آرومی به لباش زد و گفت: دلم برات تنگ شده بود
ییبو دستاشو دور گردن جان انداخت و گفت: منو بخشیدی؟      جان : البته‌‌‌‌.. البته تقصیر تو که نبود میدونم این یه مکانیسم طبیعی برای بدنه اما من پای تو ک وسط باشه اونقدرا منطقی نیستم
ییبو : پس چی شد که کنار اومدی؟
جان با تعجب گفت : چی؟  و بعد سعی کرد طفره بره : نمیدونم...  ته که فالگوش ایستاده بود  جلو اومد و دست به سینه گفت: هیچی یکم تحریکش کردم
ییبو با عصبانیت و تعجب از روی پاهای جان بلند شد به سمت ته اومد و گفت: چی؟    ته : همون ک‌شنیدی
ییبو محکم کوبید توی گوش ته    ته با تعجب گفت: زده به سرت پسره عوضی و کوبید توی شکم  ییبو
ییبو : عوضی توعی هر چی بهت هیچی نگفتم پررو تر شدی  و بعد پرید روی کول ته و گوشاشو گاز گرفت که دادش به آسمون رفت :/  جان در حالی ک از تعجب برگاش ریخته بود دست ییبو رو کشید و پایین اورد : میشه انقدر تماس فیزیکی نداشته باشی
ییبو دستاشو اورد بالا تا یکی هم بکوبه تو صورت جان اما بعد دستشو پایین برد :حیف ک دلم نمیاد بزنمت تماس فیزیکی ب فلانم بعد هم به سمت در اتاقش رفت
لحظه ای برگشت انگشتشو به نشونه تذکر دادن جلوی ته گرفت و گفت: ارزوی دوست داشته شدن به فلانم ازین به بعد چپ و راستت میکنم و بعد درو محکم بست:|
ته: وات ایز رانگ ویت هیم؟ :/
جان : اممم ناسینگ :_

 Love daily (یک عاشقانه روزمره ) ❤💕Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin