پارت یازدهم💕

1.2K 95 111
                                    


(این قسمت خیلی متفاوته گفته باشم سورپرایزز😁😂(
جان روی تاپ قدیمی متروک نشست و ییبو رو روی پاهاش نشوند و دستشو دورش حلقه کرد و کف دستاشو به پشت دست های ییبو چسبوند کناره های صورتشو به کناره های صورت ییبو چسبوند و کناره های صورتشو چند تا بوس عمیق کوچیک زد و بعد به آسمون که پر از ستاره بود خیره شدند

جان گفت: میدونم باید بهتر ازینا سورپرایزت میکردم ولی فعلا بضاعتم در همین حد بود :/ قول میدم بعدن جبران کنم ییبو با لبخند دوباره نگاهی ب اطراف انداخت و گفت: خیلی قشنگ شده که همش کار خودته ؟ جان: هووم پس کار کیه ییبو با شک گفت: ولی کی وقت کردی این ک...

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

جان گفت: میدونم باید بهتر ازینا سورپرایزت میکردم ولی فعلا بضاعتم در همین حد بود :/ قول میدم بعدن جبران کنم
ییبو با لبخند دوباره نگاهی ب اطراف انداخت و گفت: خیلی قشنگ شده که همش کار خودته ؟
جان: هووم پس کار کیه
ییبو با شک گفت: ولی کی وقت کردی این کارارو کنی نکنه وقتی با تهیونگ رفتین بیرون واسه همینا بود؟ جان نکنه با اون اینکارارو واسه من کردی؟
جان ک با شنیدن اسم ته میخاست کله اشو ب دیواری چیزی بکوبه:/ گفت: ییبو نه فقط ازش پرس و جو کردم چون اون بهرحال قبلا ازین کارا کرده ولی همش نظر خودم بود جان ترجیح داد راجب پولی ک قرض کرده بود چیزی نگ وگرنه معلوم نبود چی بشه:/
ییبو با چشماش ک قد ی نخود بود ب چشمای جان زل زد ..جان ک مثل همیشه تحت فشار قرار گرفته بود گفت: ییبو اینجوری بهم نگا نکن خیلی ترسناک میشی ازت میترسم
ییبو ابروهاشو بالا انداخت جان ادامه داد: خاب بد میبینم
ییبو: حالا دیگ شدم کابوست؟ جان فریبکارانه و دلبرانه گفت: این چ حرفیع مگ میشه کابوس باشی
جان برای اینک بحث و عوض کنه با هیجان گفت : واوو اونجارو ...بعد با دستش ب نور شهاب سنگی ک از اسمون میگذشت اشاره کرد و سریع گفت: باید ی ارزو کنی ییبو خیلی سریع نگاهش به اون نور افتاد و یک ارزو داخل دلش شکل گرفت
جان گفت: ارزو کردی ییبو: هووم جان: خب چی؟
ییبو: ارزویی ک هیچ وقت براورده نمیشه ..که ادمهایی ک دوست ندارن دوستت داشته باشن
جان: منظورت ته و بقیه ست؟
ییبو: که بپذیرنت اوهوم‌م
جان نمیدونست چی بگ فقط برای همدردی دستشو محکم فشار داد
ییبو بدنشو سمت جان خم کرد و دستاشو دورش حلقه کرد سرشو رو سینش گذاشت : حداقل کسی ک عاشقشم دوسم داره جان خیلی دوست دارم و ازت ممنونم جان محکم به خودش چسبوندش : قابلتو نداره :/
ییبو سرشو از رو سینه جان برداشت و پوکر گفت: جان خیلی بی احساسی
و بعد بلند شد و با لحنی ناراحت گفت: اصلا بهتره ک من برم یخورده تنها باشم زیاد اعصاب ندارم و بعد تند قدم برداشت
جان متعجب دنبالش دوید و دستشو گرفت: یدفعه کجا ؟ اخه چیزی نگفتم انقدر ناراحت شدی
ییبو دست جانو از دستش برداشت : ن میگم ک بزار یکم تنها باشم
جان: خب بیا دوتایی تنها باشیم
ییبو: ://
ییبو با قدم های سریع از جان دور شد و جانم با فاصله چندین متری دنبالش راه افتاد توی خیابون نسبتا تاریک با مقصد نامعلوم ییبو ک حس میکرد جان دنبالش میاد باعث میشد حس خوبی پیدا کنه برگشت ک پشت سرش نگاهی بندازه اما یدفعه تو تاریکی دستی از پشت گرفتش و مقابل بینیش چیزی گرفت و قبل اینک چیزی بفهمه از هوش رفت
خیابون نسبتا تاریک بود جان ک شاهد ماحرا بود با ناباوری و تمام توانش ب سمت ماشینی ک توش ییبو رو گذاشته بودن دوید فلش دوربینشو روشن کرد و از پلاک ماشین عکس گرفت و تا جایی ک ماشین از جلو چشمش نحو شد دنبالش رفت اطراف وسیله ای برای دنبال کردنشون نبود سریع شماره ته رو گرفت : ته بیچاره شدم ب کمکت نیاز دارم
ته: چی شده ؟ کسی دنبالته؟
جان با بغض گفت: ییبو ، ییبو رو بردن جلو چشام بردنش نتونستم ب ماشین برسم ولی از پلاک ماشین عکس گرفتم

 Love daily (یک عاشقانه روزمره ) ❤💕Место, где живут истории. Откройте их для себя