ep 12

2.8K 404 58
                                    


دروغ
چیزی است که همه چیز را خراب می‌کند
آرامش جهنم را دروغ بهم زد
دروغی که آغاز گر جنگ بزرگی میشد
اما این دروغ همه چیز را نابود میکرد؟



لیسا وسط دشت به چشمه ای که می جوشید و قل میزد نگاهی میکرد هوای گرم دشت داغ شده بود
توی اون چشمه جوشان تیکه های کوچیکی دیده میشد که قطعا مال خود اب نبود
گوشت بود
گوشت تیکه تیکه شده
ازنی....
تو اون چشمه جوشان بود
ولی حالا دیگر چیزی ازش نمونده بود

لیسا با صدای رسایی گفت:بسه

چشمه تمام تیکه های گوشت و روی زمین ریخت لیسا چند ثانیه به اونا نگاه کرد و همون گوشت های بی خاصیت دوباره ازنی و ساختن
لیسا شاید اولش جادوگر نبود ولی جادو رو یاد گرفته بود و توش مهارت پیدا کرده بود اینقدر که با لوسیفر زمانی که جهنم به این وضعیت دچار نشده بود مسابقه می ذاشتن و جایزه و تنبیه انتخاب میکردن

ازنی هنوز با ترس به لیسا نگاه میکرد
وحشت تمام حسی بود که تو چشمای چندش آور ازنی وجود داشت
لیسا لبخندی به ترسش زد و گفت:وقتی ذره ذره سوختن گوشتت و جدا شدنش از استخونت و حس میکردی لذت بخش بود؟ بوی مردنت چطور بود ازنی؟
ازنی به زانو در اومد
لیسا بهش نزدیک تر شد و گفت:بیچاره ضعیف تو هم همین بلا رو سر من آوردی تو هم من و تو آب و نمک در حال جوش مینداختی در حالی که تمام تنم از شلاق های اهنیت زخم بود ولی من بازم به زانو در نیومدم یادته؟
لگدی به ازنی زد و گفت:یادته جنده؟ یادته ضجه میزدم؟ یادته جیغ می کشیدم تا حداقل چند دقیقه شکنجم ندی؟ یادت میاد همش و بلا فاصله انجام می‌دادی؟
اینقدر بلند جیغ میکشید که گلوش درد گرفته بود
با خنده تمسخر آمیزی گفت:پس فکر نکن دلم به حالت می سوزه من صد سال شکنجه می شدم صد سال لعنتی ولی بازم زانو نزدم ...... اگه لوسیفر نرسیده بود چند وقت دیگه اون جا نگهم
می داشتی دویست سال؟ سی صد سال؟

پاش و محکم رو رون ازنی کوبید که صدای شکستن استخون هاش و شنید
نفس عمیقی کشید و گفت:می تونی بری

ازنی با پای شکسته خودش و روی زمین می کشید و به سمت مقر پادشاهی جهنم می رفت
لیسا پوزخندی زد و گفت: احمق

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥

لوسیفر وارد قصر شد
قصر فضای تاریکی داشت آجر هاش سیاه رنگ بود و تنها نوری که وجود داشت نور آتیشی که از بیرون به داخل می تابید
قصر پر از اتاق های تو در تو بود که اگه نابلدی وارد یکدومشون میشد ممکن بود تا دریای مذاب سقوط کنه
راه پله های زیادی هم داشت که همه تیره رنگ بودن و با پله های بلندشون به طبقات بالا تر می رسیدن

لوسیفر با خیال راحت داشت از پله ها بالا می رفت تا به اتاقش برسه و استراحت کنه که کسی صداش زد: لوسیفر

Kookv Lucifer 666 [ Completed ]Where stories live. Discover now