Miss U

770 184 344
                                    

یکهو از خواب پرید

:نه ! نه

از تخت بیرون پرید و سریع سمت در رفت خودشو به در اتاق ادوارد کوبید و درو باز کرد

اتاق خالی باعث شد تمام اون انرژی به هیچ تبدیل بشه و با دستی که به دستگیره چسبیده خشکش بزنه

:رفته! .... چرا بیدار نشدم! چرا انقدر راحت خوابیدم ...

دستگیره رو ول کرد و کنار در رو زمین نشست , دستاشو رو دهنش گذاشت و به اتاق خالی نگاه کرد


چرا انقدر درد داشت , حس کردن یه حفره ی سیاه و خالی تو قلبت وقتی نمیدونی چرا یه هو انقدر فشرده میشه


متوجه نشد چند دقیقه اس اونجا نشسته اما بدنش درد گرفته بود
تو یه لحظه هیچی به ذهنش نمیرسید و مثل یه برهوت خالی شد

سمت اتاقش رفت , لباس? ... چرا تا الان بهش فکر نکرده بود?
هیچی برای جمع کردن نداشت اون مثل یه مستاجر هم نبود ... اون هیچی نبود !

چمدونشو اورد و خرت و پرت هاشو توش ریخت بدون شستن صورتش بدون اینکه کار اضافه ای بکنه فقط یه تاکسی خبر کرد

از خونه بیرون زد و به هیچی فکر نکرد
فقط میخواست بره خونه ی خودش و رو تختش بازم بخوابه ... اونقدر که شاید هیچکس بیدارش نکنه

خواست کرایه رو حساب کنه اما وقتی کارت اعتباری ادوارد رو دید کیف پولشو داخل جیبش برگردوند و زنگ در خونه رو زد

:کیه?

:هی پدر منم لویی , میشه بیای پایین و با خودت یکم پول برای کرایه بیاری?

:عا.. باشه باشه

راننده چمدون لویی رو بیرون اورد و کنار در ایستاد تا اینکه پدر لویی با لبخند سمتش اومد و کرایه رو حساب کرد

:لویی !

لویی چمدون و برداشت , نمیخواست حرف بزنه پس قبل اینکه پدرش چیز بیشتری بگه وارد خونه شد


شاید تنها خوششانسیش این بود که مادرش خونه نبود
پدرش صبر میکرد چند دقیقه بگذره بعد میومد و حرف میزد اما مادرش نه , اون حسابی نگران میشد و ول کن ماجرا نبود

داخل اتاقش رو تخت دمر دراز کشید و چشماشو بست

..................

:لویی? بیداری?

وقتی پدرش وارد اتاق شد لویی به سختی روی تخت نشست ... یعنی یه روز کاملو خوابیده بود?

:صبحانه حاضره مادرت فردا برمیگرده منم برای عصر برمیگردم ... تو خونه میمونی?

:اووم

:هروقت خواستی حرف بزنی فقط کافیه بهم بگی ... باشه?

لویی اینبار سرشو تکون داد میدونست پدرش بهش هیره شده پس سرشو بلند نکرد تا اینکه صدای بسته شدن درو شنید

Me & YouWhere stories live. Discover now