خب , خبر خوب اینکه من یادم اومد که ساعت 9 باید میرفتم ساختمون one
خبر خوب دیگه اینکه الان ساعت 9:40 دقیقه اس ... الان یادم اومد و خب مطمئنم کارم مالیده
حس عجیبی دارم شبیه کسی که دست رد به سینه اش زدن , افسردگی دوره ای !
سرمو رو میز گذاشتمو به انتهاش نگاه کردم , نقشه ی شماره ی یک ... زنگ بزنم و بگم برام مشکل پیش اومد ? ... مگه مدرسه اس لویی ?
اوکی , زنگ بزنمو بگم اولش خواستم نیام ولی بعد نظرم عوض شد ?
بگم مریض شدم ? ... شاید بهتره یکم فلفل بخورم تا گلوم درد بگیره .
خواستم برم سمت آشپزخونه که گوشیم زنگ خورد
این دیگه کیه !:الو ?
:صبح بخیر اقای تاملینسون , من شرکت نبودم شما اینجایید ?
:نه
محکم زدم تو دهنم خاک تو سرت چرا انقدر احمقی! خب طرف داره میگه شرکت نبوده ... میتونستم خالی ببندم که من اومدم نبودین برگشتم
:جدی?
خواستم دهن وا کنم و نقشه ی فتیر شده امو عملی کنم که طرف خیلی سریع بقیه ی حرفاشو زد
:خب بهتون تبریک میگم , صداقت یکی از مشخصه های اصلی فروشنده های one هست
خدا بزنه تو دهنی که بخواد بی موقع باز شه , نقشه ? گور بابای نقشه
:اهم , ممنونم که این نکته رو در نظر دارید حقیقت اینه که دیروز که بهم زنگ زدید من کارای پدرمو انجام میدادم ایشون دیسک کمر دارن و اونقدر تو فکر بودم و مشکل پدرم بهم فشار اورد که یادم رفت چه زمانی رو گفتین ... خواستم بهتون دوباره زنگ بزنم ولی وقت اداریتون تموم شده بود و این یه مزاحمت محسوب میشد , متاسفانه ده دقیقه بعد از ساعت 9 همه جیزو بیاد اوردم که ... دیر شده بود
:اوه خدای من , اقای تاملینسون متاسفم که زمان بدی تماس گرفتم اما برای ساعت 10 میتونید اینجا باشید , بهتر هم شد چون سیستم تست سرعت از فروشنده ها رو تعمیر میکردن و الان خوب شده
شصت سرنوشت که میگن همینه ? مستقیم تو کونم ...چرا الان باید درست شه
:باشه پس من ساعت 10اونجا هستم ... ساختمون one ...درسته?
:بله , پس میبینمتون
:باشه , فعلا
دفترچه امو بیرون اوردم و بعد اینکه تقریبا نصف دفترچه رو رد کردم یه جای تمیز برای یادداشت پیدا کردم
"به مک کین گفتی بابات دیسک کمر داره "
دفترچه رو داخل کشو گذاشتمو سریع رفتم که آماده بشم
YOU ARE READING
Me & You
Fanfiction❌COMPLETE❌ Edward styles💚 Louis 💙 ژانر :طنز _رومنس اجتماعی این داستان زندگی من با یه دیوونه اس میخوای بخونی?