4 month

879 214 415
                                    

داشتم لباس هامو جمع میکردم چون تو قرارداد نوشته بود که باید اونجا زندگی کنم ... اما حدس بزنین چی شد ?

اره اتفاق هایی که هیچ وقت فکرشو نمیکنین
مادرم بالای سرم وایساده ... باورش سخته ولی خودشه ... موهاشم کوتاه کرده

:موهاتو کوتاه کردی?

چشماشو چرخوند و دستاشو به کمرش زد

:من همیشه موهام تا روی شونه هام بوده لویی ویلیام

خب کوتاه نکرده , حالا چرا انقدر عصبیه

:معلوم هست داری چیکار میکنی?

:خب من نمیدونم تو حرفه ی تو جمع کردن لباس ها چی میشه ولی تو فرهنگ من میشه جمع کردن و احتمالا بعدش رفتن چون اگه بخوام بمونم که جمع نمیکنم میذارم همینجوری پخ....

عاییی , چه دست محکمیم داره , زد پس سرم و با صورت رفتم تو تپه ی لباس هایی که تقریبا بهم لوله کرده و داشتم تو چمدونم میچپوندم

:بلبل... کجا میری?

:میرم تو سوراخ درختی که باد زمستان کونم را ....

بازم زد !

:مامااااان , درد داره خب

:چرت و پرت تحویل من نده کجا میری?

:خب تو احوال بلبل و پرسیدی , ....

ترسیدم باز بزنه ازش دور شدمو دستامو جلو گرفتم

:میرم پیش دوستم

:لویی!

:چی!

:کدوم دوستت?

:تو نمیدونستی دانشگاه من کجاست مدرسه ام گجاست روز فارغ التحصیلیمو یادته?

:لویی باز شروع نکن , هردفعه کم میاری این و میگی , من صدبار ازت معذرت خواستم

:نه , فکر میکنی اینا قلب شکستمو التیام میده? غرورم جریحه دار شد

:ولی ناظمتون گفت تو خیلی خوشحال بودی

:ظاهر سازی کردم , با سیلی صورتمو سرخ نگه داشتم تو چه میدونی تو که پدرو مادرت روز فارغ التحصیلی نرفتن مدرسه ی دیگه

:خیلی خب ... کدوم دوستت ?

:بن

:تو همچین دوستی نداری

.....

فکر کنم یک ساعت طول کشید تا خسته شد و از اتاقم بیرون رفت , ولی خب میدونم دم در باز بهم گیر میده

نگاهی به ساعتم کردم ... وقتی پیام برای ادوارد فرستادم که دارم وسایلمو جمع میکنم بهم دو ساعت وقت داد و با تشکر از مادر نمونه  من الان نیم ساعت وقت برام مونده
با یه چمدون که انقدر بد لباسارو توش چیدم که بزور بسته شده و مادری که دم در منتظره برم پایین تا خفتم کنه

Me & YouWhere stories live. Discover now