داشتم لباس هامو جمع میکردم چون تو قرارداد نوشته بود که باید اونجا زندگی کنم ... اما حدس بزنین چی شد ?
اره اتفاق هایی که هیچ وقت فکرشو نمیکنین
مادرم بالای سرم وایساده ... باورش سخته ولی خودشه ... موهاشم کوتاه کرده:موهاتو کوتاه کردی?
چشماشو چرخوند و دستاشو به کمرش زد
:من همیشه موهام تا روی شونه هام بوده لویی ویلیام
خب کوتاه نکرده , حالا چرا انقدر عصبیه
:معلوم هست داری چیکار میکنی?
:خب من نمیدونم تو حرفه ی تو جمع کردن لباس ها چی میشه ولی تو فرهنگ من میشه جمع کردن و احتمالا بعدش رفتن چون اگه بخوام بمونم که جمع نمیکنم میذارم همینجوری پخ....
عاییی , چه دست محکمیم داره , زد پس سرم و با صورت رفتم تو تپه ی لباس هایی که تقریبا بهم لوله کرده و داشتم تو چمدونم میچپوندم
:بلبل... کجا میری?
:میرم تو سوراخ درختی که باد زمستان کونم را ....
بازم زد !
:مامااااان , درد داره خب
:چرت و پرت تحویل من نده کجا میری?
:خب تو احوال بلبل و پرسیدی , ....
ترسیدم باز بزنه ازش دور شدمو دستامو جلو گرفتم
:میرم پیش دوستم
:لویی!
:چی!
:کدوم دوستت?
:تو نمیدونستی دانشگاه من کجاست مدرسه ام گجاست روز فارغ التحصیلیمو یادته?
:لویی باز شروع نکن , هردفعه کم میاری این و میگی , من صدبار ازت معذرت خواستم
:نه , فکر میکنی اینا قلب شکستمو التیام میده? غرورم جریحه دار شد
:ولی ناظمتون گفت تو خیلی خوشحال بودی
:ظاهر سازی کردم , با سیلی صورتمو سرخ نگه داشتم تو چه میدونی تو که پدرو مادرت روز فارغ التحصیلی نرفتن مدرسه ی دیگه
:خیلی خب ... کدوم دوستت ?
:بن
:تو همچین دوستی نداری
.....
فکر کنم یک ساعت طول کشید تا خسته شد و از اتاقم بیرون رفت , ولی خب میدونم دم در باز بهم گیر میده
نگاهی به ساعتم کردم ... وقتی پیام برای ادوارد فرستادم که دارم وسایلمو جمع میکنم بهم دو ساعت وقت داد و با تشکر از مادر نمونه من الان نیم ساعت وقت برام مونده
با یه چمدون که انقدر بد لباسارو توش چیدم که بزور بسته شده و مادری که دم در منتظره برم پایین تا خفتم کنه
YOU ARE READING
Me & You
Fanfiction❌COMPLETE❌ Edward styles💚 Louis 💙 ژانر :طنز _رومنس اجتماعی این داستان زندگی من با یه دیوونه اس میخوای بخونی?