Hesitant

730 174 237
                                    

:اوووم .... خب.... اینم خوبه

جسی نگاهی بهش کرد

:ببخشید اما ...حالتون خوبه?

:چی!

:بنظر مضطرب میاین

لویی با دیدن پایین که داشت بدون وقفه تکون میخورد , انگشتی که پوستش کنده شده بود به خودش اومد

:خوبم ...خوبم

:بنظرم بهتره برین بیرون یکم هوا بخورین , درسته اقای استایلز به غذا خیلی اهمیت میدن ولی ... شما دارین

:استرس من بخاطر غذا نیست ... من ... میدونی ما ادما یه کارایی میکنیم بدون فکر بعدش بهشون فکر میکنیم و میبینیم گند زدیم و اون لحظه اس که فکر کردن تموم نمیشه

:هرچی که هست و تو خودتون نریزین , اقای استایلز خیلی منطقی هستن حتما دلیلتونو میشنون و قبول میکنن ... حالا اتفاقی افتاده?

:یه مسئله ی شخصیه ... بهتره غذا هارو بفرستی

:باشه

وقتی جسی از اشپزخونه بیرون رفت لویی چند لحظه به جایی نامعلوم خیره شد , آهی کشید و پیشبندشو دراورد
از پله ها بالا رفت دم در اتاق رسید که صدای جسی باعث شد داخل نشه و برگرده سمت سالن

یه سبد گل و به پاکت دست جسی بود , لویی با تعجب پلهارو پایین رفت و سبد گل و از جسی گرفت
جسی با خوشحالی پاکت و چرخوند و با نشون دادن اسم ادوارد باعث شد لویی هم لبخند بزنه

:بنظر میاد تو شرکت نمیتونن غذا درست کنن و بفرستن

لویی چیزی نگفت , حالش اونقدر خوب بود که دلش نمیخواست با حرف زدن از اون فضا بیرون بیاد
اروم اروم قدم برداشت سبد گلو به پهلوش تکیه داد تا بتونه با کمک هردو دستش پاکت و باز کنه

اروم و ارومتر روی پله ی چهارم ایستاد

”تو گل هارو دوست داری ولی گل نیستی , تو افتابی که زندگی بخش میتابی ...
ممنونم برای غذا های خوشمزه و گل های قشنگت سانشاین از طرف ادوارد استایلز  “

لبخندی که بدون خبردادن پهنای صورت لویی رو پوشونده بود بزرگ و بزرگ تر شد , چند دقیقه گذشت و لویی به خودش اومد
تابی به خودش داد چشماشو بست , کارت و رو سینه اش گرفت 


و خیلی سریع وارد اتاقش شد




.................


لویی اونطرف خیابون به بوتیکی که میخواست بره نگاه کرد
مردد بود , اونقدر اطراف و دید زد که اگه کسی اونو تحت نظر داشت شک میکرد شاید موادفروش باشه
اما اون فقط میخواست بدون دیده شدن بره تو اون بوتیک



از اون طرف خیابون بلاخره اومد اینطرف , جلوی ساعت فروشی کنار بوتیک ایستاد
واقعا باید اینجا هم یک ربع وقت تلف میکرد?

Me & YouWhere stories live. Discover now