وقتی به خودم اومدم که دیگه به پرورشگاه برگشته بودم... احتمالا با یه تاکسی. یادم بود سوار ماشین شدم و برگشتم ولی نه مدل ماشینشو به خاطر داشتم، نه رانندشو. همه چیز تو یه هالهای از فضای سورئال تلخ قرار داشت. مثل اون سکانسهای تاریک پر از مه با یه موسیقی متن آزاردهنده توی فیلمها...
به نظر میرسید همه خواب باشن. لباسهای خیس و دودی شدمو در اوردم. نیمه برهنه به سمت دستشویی رفتم. بافتنی سفید مامانو از جا حولهای آویزون کردم. چهارپایه زیر پام گذاشتم تا قدم به روشویی برسه. صورت سیاه شده و لباسهامو با آب و صابون شستم. بوی غذای سوخته میدادم و انگار موهام کمی کز خورده بود.
در دستشویی رو باز کردم تا به اتاق خواب برم و شیومین جلوی در ایستاده بود و چشمهاشو میمالید. جا خوردم. خمیازهای کشید و چشمهاشو به زور باز کرد تا منو ببینه. یک دفعه بغلم کرد و گفت:
"شب بخیر هیونگ."
و رفت دستشویی و در رو بست. نمیدونم چرا اما بغضم بالاخره ترکید. چی توی آغوش اون بچه بود؟ چی توی صداش یا حرفش بود که حباب سرگشتگی و گیجی من رو ترکوند؟ صدای چیک چیک گولههای درشت اشکم رو بین سکوت شب یتیمخونه میشنیدم. هیچوقت نمیتونستم اتفاقی که برای پدر و مادرم افتاد رو فراموش کنم.
اون اول خیلی احساساتی شدم و خودم رو مقصر مرگشون دونستم اما بعد فهمیدم حضور من توی اون خونه، اون روز و اون ساعت، بخشی از تقدیر غیر قابل تغییرم بوده. من میخواستم نجاتشون بدم اما زندگی اونقدری بیرحم بود که منو بهونهی مرگ مادر پدرم و آلت دست سرنوشت کنه.
هیچوقت به "سرنوشت" اعتقادی نداشتم و انگار حالا دنیا میخواست بهم ثابت کنه که اشتباه میکردم. احتمالا نمیتونستم گذشته رو تغییر بدم... اما چارهای جز امیدوار بودن نداشتم. مثل وقتی که موقع شنا تو دریا، موجها تورو به یه جای دور میبرن و گم میشی. درسته...گریه میکنی و ترس سرتاسر وجودت رو میگیره. اما آیا از شنا کردن دست میکشی؟ نه... حتی اگه به سمت اشتباهی شنا کنی، دیگه برات مهم نیست. تو فقط شنا میکنی و انقدر جلو میری تا بلاخره به یه جایی برسی چون چارهای جز تلاش کردن نداری. چارهای جز زنده موندن نداری. من هم قرار نبود دست از شنا کردن وسط این اقیانوس فلاکت بکشم...
به سمت اتاق خواب رفتم. رو تختم دراز کشیدم، به زیر پتوم پناه بردم و لباسی رو که عطر مامانو هنوز روی خودش داشت، همراه با زانوهام بغل کردم. گریه میکردم تا شاید کمی از سنگینی روی قلبم کم بشه. تختم بوی کیونگسو رو میداد. احتمالا کل شبو تو تختم خوابیده بود. با خودم گفتم کاش بیدار بود و مثل همیشه بدون توقع شنیدن چیزی، بغلم میکرد. بهش احتیاج داشتم. تو همین فکرها بودم که چشمام گرم شدن و کم کم خوابم برد.
YOU ARE READING
Sairai
Fanfictionعنوان: سایرای🎴 ژانر: عاشقانه، جنایی، فانتزی، اسمات🎋 کاپل: چانبک، (شاید سورپرایز) 🩸 محدودیت سنی🔞 "خون! این دریاچه خون کف زمین از بدن منه! نمیتونم بفهمم دارم نفس میکشم یا نه. بدنم میلرزه. دهنم مزهی خون میده. یعنی مرگ همچین حسی داره؟ هیچ چیزیو ن...