11

450 123 53
                                    


به سختی بعد از رسیدن به بوسان، آدرس جایی که سهون داده بود رو پیدا کردیم. یه مسیر تاریک بود که پر شده بود از صدای پر زدن پرنده‌هایی که احتمالا جغد یا خفاش بودن. طوری بود که هر لحظه حس میکردم تو یکی از کتاب‌های مجموعه حماسه دارن شانی چیزی گیر کردم. بارون نم نم شروع به باریدن کرد و کم کم شدت گرفت. دسوم محکم دستم رو گرفته بود و خودش جلوتر راه میرفت. کنار سطل زباله‌ی خیابون منتهی به جنگل، یه جعبه‌ی بزرگ مخصوص یخچال وارونه بود. کمی که دقت کردیم، پاهای زیر جعبه رو دیدیم و دسوم بلافاصله با بی‌قراری به سمتش رفت.

"سهون؟"

دسوم چراغ قوه‌اش رو به سمتش گرفت و چشم‌های اون مثل تکه جواهری شفاف و آینه‌کاری شده درخشید. یک ثانیه قبل از افتادن چراغ قوه از دستش، دیدم که به سمت هم میدون و بعد فقط تاریکی محض بود و ناله‌ و شیونی که تمومی نداشت. چراغ قوه رو برداشتم و طوری که نورش تو چشمشون نزنه، اطرافو کمی روشن کردم.

"خوبی!؟"

دسوم با صدای گرفته‌اش بین هق هق‌هاش پرسید. پرسیدن همچین چیزی، اولین کاری بود که احتمالا هر مادر نگرانی تو این شرایط میپرسید. سهون سرش رو به نشون منفی تکون داد و باز سرش روی شونه‌ی دسوم گذاشت.

"درست میشه. درستش میکنیم با هم. خب؟ همه چیو از اول درست میکنیم."

احتمال اینکه بتونن بعد از اتفاقاتی که پشت سر گذاشتن همه چیزو از نو بسازن، نزدیک به صفر بود. حداقل مطمئن بودم که به این زودیا شدنی نیست. دسوم ژاکتش رو در اورد و روی سر سهون انداخت. دست جفتمون رو گرفت و دوید.

"اول بریم هتل..."

"هتل نه."

سهون وسط حرفش پرید. دسوم ایستاد.

"یه مسافرخونه هست که بابا صاحبش رو میشناخت. اونجا میموندیم... اما مجانی نبود. برای همین وقتی تنها شدم بیرونم کرد."

"توقع داری باز ببرمت پیش همچین آدمی!؟"

سهون بلافاصله با نگرانی گفت:

"ولی بابا گفته هیچ جای دیگه‌ای نیست که امن باشه!"

دسوم دستش رو روی شونه‌ی سهون گذاشت.

"من اینجام. من مراقبتم."

"ولی تو نمیدونی چی..."

"آره نمیدونم چی شده ولی میخوام صبر کنم. هر وقت تونستی برام تعریفش کن. ولی هر اتفاقی هم که افتاده باشه، من الان اینجام. نمیذارم کسی بهت آسیب بزنه."

دسوم دوباره دست‌هامون رو گرفت و گفت:

"حالا بدویید تا سرما نخوردید."

به مسافرخونه‌ رسیدیم. تنگ و تاریک و قدیمی بود، طوری که انگار هر لحظه ممکن بود رو سرمون خراب شه. بوی نم و کاغذ دیواری‌ها خیسش حالمو بد میکرد. از شدت احساس انزجار، توهم میزدم که سوسک یا موشی چیزی از پام داره میاد بالا و کل تنم مور مور میشد. تو همین فکرها بودم که چیزی از پشت سرم بهم خورد. از جام پریدم و جیغ زدم. سهون تصادفا بهم برخورد کرده بود.

SairaiWhere stories live. Discover now