سلام! ^-^
قبل از اینکه خوندنو شروع کنید خواستم به چندتا چیز اشاره کنم. اول این که برای نوشتن این داستان از داستان یا فیلم بخصوصی الهام نگرفتم که اسم بیارم، پس اگه جایی اینطوری حس کردید مطمئن باشید کاملا اتفاقیه. (اینو به این خاطر میگم که همیشه میترسم چیزی که به ذهن من رسیده قبلا به ذهن یکی دیگه هم رسیده باشه و باعث سوتفاهم بشه '-' )
دوم اینکه این داستان ممکنه صحنههای آزاردهندهای داشته باشه که هر کسی دلش نخواد بخونه.
و سوم اینکه هیچ کرکتری تو هیچ داستانی مطلقا بد یا خوب نیست و اگر جایی حس کردید تو سایرای یکی از شخصیتها خیلی منفی یا مثبته، به خاطر اینه که داستانو از زبون بکهیون دارید میشنوید و ممکنه احساساتشو وارد روایتش کنه و از یکی بد یا خوب بگه. ولی نخواستم داستانو براتون گیجکننده کنم برای همین بکهیون رو راوی صادقی قرار دادم که قرار نیست بهتون چیزیو کم یا زیاد یا دروغ بگه. میتونید بهش اعتماد کنید... (البته شاید)
و اگه فقط به خاطر اسمات میخونید، پیشنهاد من اینه که نخونید ^-^
و در آخر... لطفا مراقب سایرای باشید و دوستش داشته باشید ^-^
عاشقتونم💓~~~~~~~~~~~~~~~
دیگه از دستم در رفته بود که بابابزرگ چند هفته رو تخت اون بیمارستان لعنتی خوابیده. دو سه روزی بود که کمتر باهام حرف میزد. انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکرد. هر بار بهش میگفتم آب بخور فقط سر تکون میداد و چشمهاشو میبست. با این لجبازیهاش کلافم میکرد. تا وقتی خواب بود باید بهش آب میدادم. به پرستارش اعتماد نداشتم چون حس میکردم میخواد همه چیزو از سرش باز کنه. آروم با قطره چکون چند قطره آب رو داخل دهن نیمهبازش ریختم. براش بالم لب اورده بودم. لبهاش خیلی خشک شده بود. پیرمرد لجباز! نگرانش بودم. لبهاش رو چرب کردم.
سینهاش خس خس میکرد. صدای سوت نفسهاش عصبیم میکرد. تحمل دیدن این چیزهارو نداشتم. یک عمر با آسم جنگید و حالا سرطان ریه وارد رینگ شده شده بود و اونو از پا در اورده بود. جای بابابزرگ من رو تخت بیمارستان نبود. باید مجبورم میکرد باهاش بیام سر زمین گلف. باید منو مینشوند کنار خودش و ساعتها از خاطرات تموم نشدنیش با مامانبزرگ سونهی میگفت. قصههای کسلکننده تعریف میکرد و بهم درس زندگی میداد. باید از دستپختم تعریف میکرد و میگفت "دستپختت بهشتیه" یا حتی به خاطر اینکه کل شبو تو دفترم مشغول کار کردن بودم تنبیهم میکرد. من به دیدن چونگنام بزرگ با این جسم نحیف و موهایی که به خاطر شیمی درمانی ریخته بود هیچ عادت نداشتم.
با دستش که حالا استخونی شده بود و تمام مویرگهای بنفشش از زیر پوست زردرنگش مشخص شده بود، دستم رو گرفت. لبخند رو لباش بود. همینطور که داشت دستمو میفشرد گفت:
"سیگار."
باورم نمیشد توی همچین وضعی داره ازم درخواست سیگار میکنه. با کلافگی گفتم:
YOU ARE READING
Sairai
Fanfictionعنوان: سایرای🎴 ژانر: عاشقانه، جنایی، فانتزی، اسمات🎋 کاپل: چانبک، (شاید سورپرایز) 🩸 محدودیت سنی🔞 "خون! این دریاچه خون کف زمین از بدن منه! نمیتونم بفهمم دارم نفس میکشم یا نه. بدنم میلرزه. دهنم مزهی خون میده. یعنی مرگ همچین حسی داره؟ هیچ چیزیو ن...