مثل قاصدکی که بدون آرزو و با ناامیدی با بازدم دختربچهی ناراحتی فوت شده بود، توی دستای باد رها شده بودم. نه میدونستم مقصد کجاست و نه میدونستم هدفم از ادامه دادن چیه. بعد از آخرین باری که چانیولو دیدم انگار همه چیز معنی خودش رو از دست داده بود. این که یه بچه همسن و سال اون اونقدری اذییت شده باشه که مرگ رو به زندگی ترجیح بده، چیزی نبود که انتظارشو داشته باشم.
نمیدونستم چی درسته چی غلط. سرم پر شده بود از تودههای فکری که به جای تموم شدن، روز به روز زیادتر میشدن. حتی با دسوم هم کمتر حرف میزدم. بیشتر روز رو تو اتاق میگذروندم و آلبومهای علمی سهون رو نگاه میکردم. تااینکه صبح یکی از روزهای دوشنبه، دسوم سرکار نرفت و به جاش لباس جدیدمو -شلوار جین ساده و تیشرت زرد با طرح باگز بانی- تنم کرد، دستمو گرفت و به خونه چولسون برد.
خونهی سادهای بود ولی اجناس گرون قیمت زیادی گوشه و کنارش بود. حدس میزدم اهل مزایده و کالکتور باشه و بعد از دیدن ظرف و ظروف چینی دور تا دور خونهاش مطمئن شدم. چولسون قبل از خوشآمدگویی دوباره از دسوم در مورد دوربینهای شوهرش پرسید. اون طوری که من متوجه شده بودم انگار گفته بود برای تعطیلات میخواد به سفری بره که حتما لازمش میشه. دسوم هم یکی از اون دوربینهارو براش آورده بود. چولسون پرسید:
"اینو از کجا پیدا کردی؟ از گاو صندوق کارگاه؟ کلیدش کجا بود؟"
"نه این دوربینشو تو خونه گذاشته بود، یکم گشتم پیداش کردم."
همون لحظه موبایل دسوم، همون گوشی صورتی نوکیا قدیمیش که دکمههاش به سختی کار میکردن و نمیدونم چرا یه مدل جدیدترش رو نمیخرید، زنگ خورد. از خونه بیرون رفت تا حرف بزنه و باعث شد تو جو معذبکنندهای با چولسون، تنها بمونم. ازم پرسید:
"شیر قهوه میتونی بخوری؟"
"آره ولی نمیخوام. ممنون."
قهوهی خودش رو آماده کرد و کنار من روی مبل سرمهای رنگ چرمی نشست. خبری از چانیول نبود. به نظر میرسید خونه نباشه. به اطراف نگاه کردم بلکه یه جا نشونی ازش ببینم. چولسون گفت:
"به نظر فرصت مناسبیه برای حرف زدن."
چیزی نگفتم. اما حدس میزدم بخواد در مورد دفترم حرف بزنه.
"فکر کنم برات سواله که اون دفتر از کجا اومد، چرا سراغت اومدم، به چه علت تو زندگی خواهرم و الان تو خونهی منی."
فنجون چینیاش با لبههای طلایی رو روی میز گذاشت و ادامه داد:
"مادر پدرتو میشناسی؟"
شناخت دقیقی ازشون نداشتم اما در همون حدی هم که به یتیمخونه سر زدن و یکیشونم اون اواخر آشپزمون شده بود، میشناختمشون. البته جواب دادم:
YOU ARE READING
Sairai
Fanfictionعنوان: سایرای🎴 ژانر: عاشقانه، جنایی، فانتزی، اسمات🎋 کاپل: چانبک، (شاید سورپرایز) 🩸 محدودیت سنی🔞 "خون! این دریاچه خون کف زمین از بدن منه! نمیتونم بفهمم دارم نفس میکشم یا نه. بدنم میلرزه. دهنم مزهی خون میده. یعنی مرگ همچین حسی داره؟ هیچ چیزیو ن...