کوکیهای دسوم رو به سختی میشد "کوکی" دونست. تلخ و خشک بود و نمیتونستم راحت قورتش بدم. چولسون رو به روم، سر میز ناهار خوری گرد داخل آشپزخونه نشسته بود. انگار به چیز مهمی فکر میکرد و به کوکیش حتی دست هم نزده بود. چانیول رو هم کسی صدا نزده بود و احتمالا هنوز داشت تو خیابون قدم میزد. هوا سرد به نظر میرسید و البته خیلی هم تاریک بود. پسر عجیبی بود و چیزهایی در موردش بود که نمیدونستم و من بیشتر از هر چیزی تو زندگی از ناشناختهها و چیزهای غیر قابل پیشبینی میترسیدم. برای همین دلم میخواست بیشتر و بیشتر بشناسمش. تو همین فکرها بودم که دسوم ازم پرسید:"ازش خوشت اومد؟"
بلافاصله جواب دادم:
"معلومه که نه!"
بعد از چند لحظه با دیدن لبهای آویزون دسوم متوجه شدم منظورش کوکیهاش بوده و انقدر تو افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم چه چیزیو میگه. سریع اصلاح کردم:
"منظورم این بود که آره. خوشمزه شده!"
چولسون مقداری از کوکی خودش رو تو مشتش خرد کرد و به سمت حیاط رفت. چانیول رو صدا زد و انگار میخواست خرده کوکیهاش رو بهش بده. دسوم که متوجه هاج و واج موندنم شده بود، با حالتی عصبی و نگران خندید و گفت:
"میدونم برات رابطه بین اونا یه جوریه... یعنی عادی نیست، ولی سعی کن اصلا دخالت نکنی. دلم نمیخواد چولسون اذییتت کنه."
سرم رو بالا پایین کردم. چولسون، لباس چانیول رو جلوی در تکوند و داخل اورد. یک جا ایستاده بود و انگار نمیتونست بدون اجازهی پدرش حتی یک قدم برداره. چولسون دستهاش رو شست و همین که سر چانیول رو ناز کرد، انگار یخی که دور تا دورش رو گرفته بود آب شد و بالاخره تونست حرکت کنه. همون موقع گوشی چولسون زنگ خورد و انگار تماس مهمی بود. به سرعت از خونه بیرون رفت و در رو هم باز گذاشت. چانیول میخواست دنبالش بره که دسوم نگهش داشت. دست دسوم رو محکم گاز گرفت و بیرون رفت اما دیر شده بود. چولسون سوار ماشینش شده بود و اونجارو ترک کرده بود.
چانیول با بیقراری دور تا دور حیاط قدم میزد. دسوم چند بار ازش خواست که بره داخل تا سرما نخوره اما جوابی ازش نگرفت. بعد چند دقیقه، دسوم با ناامیدی برگشت داخل خونه. به سمت چانیول رفتم و گفتم:
"اینطوری چیزیو درست نمیکنی. بیا توو تا برمیگرده."
هیچ جوابی نداد و بیقرارتر از قبل به خیابون ساکت شب خیره شد و دور تا دور حیاط رو متر کرد. با کلافگی گفتم:
"لاقل بشین یه جا!"
کفشهای رها شدهام جلوی در رو برداشتم و بهش نزدیکتر شدم. ادامه دادم:
"بعدشم من کفشامو در نیاوردم و پامو زخمی نکردم که تو هنوز پا برهنه این ور اون ور..."
یک دفعه داد زد:
YOU ARE READING
Sairai
Fanfictionعنوان: سایرای🎴 ژانر: عاشقانه، جنایی، فانتزی، اسمات🎋 کاپل: چانبک، (شاید سورپرایز) 🩸 محدودیت سنی🔞 "خون! این دریاچه خون کف زمین از بدن منه! نمیتونم بفهمم دارم نفس میکشم یا نه. بدنم میلرزه. دهنم مزهی خون میده. یعنی مرگ همچین حسی داره؟ هیچ چیزیو ن...