4

530 151 36
                                    

هاییی! *-*💕 حتما اینو بخونید:
گرلز میخواستم اول یه غر کوچولو برای ووتا بزنم و بگم خیلی خیلی غصه میخورم وقتی میبینم انقدر به سای‌رای بی توجهی میکنید.
برای هر پارت نزدیک به ۳۵۰۰ کلمه مینویسم چون برای تعریف کردنش واستون هیجان‌زده‌ام و کلی تلاش میکنم که از خوندنش لذت ببرین ولی نتیجه ووتا ناامیدکننده‌ست🥺
کافیه یکم دیگه صبور باشید و بذارید داستان روال منطقیشو حفظ کنه تا اتفاقات اصلی و همون جریانای بین چانبک رخ بدن.
امروزم روز آپ نبود ولی یه پارت خیلی کوتاهو (این پارتم قرار بود طولانی‌تر باشه اما انگار حتی کامل نمیخونید برای همین کوتاهش کردم🥺) امتحانی آپ کردم چون دیگه آپ منظم نداریم.
سرنوشت سای‌رای به حمایت شما ربط داره دیگه از اینجا به بعد ^-^

~~~~~~~~~

"یک شب مرد وقتی چشمشو باز کرد دوباره به دنیا اومده بود." احتمالا این موضوع همون داستانی بود که یه نویسنده به خاطر مشکلات مالیش مینوشت تا کمی سر و صدا کنه و حالا این داستان تک خطی سورئال، واقعیت زندگی من شده بود و حتی اگه روزی هم تصمیم میگرفتم برای کسی تعریفش کنم، به سلامت عقلم شک میکرد.

وقتی متوجه شدم برخلاف تصورم، بعد از مرگ جی‌هون در واقع تو سال ۱۹۹۷، یعنی دقیقا سال تولدم تو زندگی قبلی به دنیا اومدم مغزم کاملا از کار افتاده بود... من توی گذشته بودم. این یعنی جونمیون هنوز منو نکشته بود و همه چیزمو ازم نگرفته بود، مامان، بابا و پدربزرگ زنده بودن، جونگین بدون من تنها نمونده بود و تمام نگرانی‌هام برای حال یونجو هم بی‌دلیل بود چون اون احتمالا الان تازه هفت ساله شده بود.

وقتی نزدیک به شش سالم شد، چهره‌ام بیشتر شکل گرفته بود و وقتی خودمو تو آینه میدیدم میتونستم تصور کنم تو بزرگسالی چه شکلی میشم. لبای نسبتا جمع اما درشت و نرم، دندونای ریز شیری که به زودی قرار بود بیوفتن، دماغ کوچیک، پلکای پف دار، پوست سفید، موهای خیلی لخت مشکی و البته یه خال خیلی ریز و کمرنگی بالای لبم‌ داشتم. تقریبا هر روز خودمو چک میکردم و دلم میخواست لاقل بدن خوبی داشته باشم‌. انگشتای کوچولو و دست و پای کوتاهم همزمان با بانمک بودن، برام ترسناک و غیر عادی بود. به نظر میرسید به همه چیز بدنم عادت کرده باشم اما هر از چندگاهی وقتی صبحا میرفتم دستشویی و خودمو تو آینه میدیدم چند سانت از جام میپریدم و با دیدن چهره‌ی جدیدم جا میخوردم.

اون اوایل تمام چیزی میخواستم این بود که بتونم راه برم و فرار کنم تا مامان بابامو قبل از مرگشون ببینم، اما بعد از یه مدت متوجه شدم حتی اگه راه رفتن بلد باشم، به طرز غیر قابل انکاری جثه‌ی کوچیک و ضعیفی دارم. نمیتونستم به این سادگی‌ها خودمو تو خطر بندازم و البته فرار از یتیم‌خونه کاری نبود که هر روز خدا بتونم انجامش بدم. پس یه روز مشخص باید براش پیدا میکردم و چه روزی بهتر از روز مرگ پدر و مادرم؟ روزی که میتونستم مانع مرگشون بشم.

SairaiWhere stories live. Discover now