"تویی که انقدر مهربون و باملاحظهای و دلت میخواد اینجا بمونی، لاقل یه وقتا بلند شو با بچه ها بازی کن. خب؟ اگه نکنی بقیه از دستت ناراحت میشن و اینجوری کسی دلش نمیخواد باهات دوست بشه. تو که اینو نمیخوای، میخوای؟"
یک دفعه سنگینی دست یکی رو روی شونهام حس کردم. سرمو بالا اوردم و دیدم کیونگسو به جیا خیره شده و هیچی نمیگه. جیا پرسید:
"چیزی شده؟"
کیونگسو بدون اینکه حالتی توی چهرهاش نشون بده جواب داد:
"من دوستشم."
"چی؟"
"من دوست بکهیونم."
اخمام تو هم رفت. اصلا انتظار شنیدن همچین چیزیو نداشتم. حرفش اشتباه هم نبود. نزدیک شش سال اینجا بودم و اون همیشه کنارم بود. موقع ناهار معمولا تنها بودم اما اون میومد کنارم مینشست؛ شبها برام آب سیب پاکتی میورد تا دوتایی بخوریم و به آسمون بی ستارهی سئول نگاه کنیم یا وقتی سوار تاب میشدم و کسی نبود که هلم بده هلم میداد. حتی هر وقت مدادامو گم میکردم برام پیداشون میکرد و همهی اینها بدون اینکه صدایی ازش در بیاد.
کیونگسو تنها کسی بود که از اولشم نوشتههامو بهش نشون میدادم و باهاش حرف میزدم. اون هم با دقت گوش میداد و یکی دو بار هم حتی نظر خودشو گفت و حیرتزدهام کرد. فقط حدودا یک سال ازم بزرگتر بود و با این حال شدیدا به نسبت سن خودش باهوش بود.
کیونگسو و من از همهی بچههای پرورشگاه میونگشین زودتر زبون باز کردیم و راه رفتنو یاد گرفتیم. تقریبا همه چیزو از بقیه زودتر یاد میگرفتیم، که البته من از قبل بلد بودم و جای تعجبی هم نداشت، اما سرعت کیونگسو تو یادگیری واقعا خارقالعاده بود. اون حتی از منم بهتر بود و اینو فقط من متوجه میشدم.
اولین باری که تونستم زبونمو به درستی حرکت بدم و حرف بزنم خوشحالیم غیر قابل وصف بود. البته تا قبل اینکه لو برم با جیا و بقیه پرستارها حرف نمیزدم و در حد چند کلمه مثل بچههای همسن خودم میگفتم. نمیخواستم عجیب به نظر برسم و توجهشونو جلب کنم. اما کیونگسو فرق داشت. از همون اول میتونستم باهاش حرف بزنم بدون اینکه متعجب شه یا پیش کسی راجع به من حرف بزنه.
بار اولی که کیونگسو بخشی از محتویات داخل دفترمو دید، ازش پنهان نکردم و میتونستم ببینم چقدر چشمهای کنجکاوش درگیر کشف معنی پشت اون خطوطن. من حتی چند ماه بعد بهش به طور سربستهای راجع به نقشهی فرارم هم گفتم و اون فقط گوش میکرد. وقتی به چیزی دقت میکرد انقدر با نمک میشد که میتونستم لپاشو گاز بگیرم. یه روز وقتی به دفترم خیره بود بهش توضیح دادم:
"به این میگن پلان. خونهها و ساختمونها قبل ساخته شدن همچین نقشهای دارن که معمارها میکشن. اینی هم که من دارم میکشم یه نقشهی فرضی از یه ویلاست، که صرفا برای دست گرمی دارم میکشمش. از آخرین باری که این کارو به جای کامپیوتر، با مداد به صورت دستی انجام دادم خیلی میگذره. تازه هیچ نوع خطکشی هم جز این خط کش ۲۵ سانتی ندارم... ولی خب واقعا دلم برای این کار تنگ ش..."
YOU ARE READING
Sairai
Fanfictionعنوان: سایرای🎴 ژانر: عاشقانه، جنایی، فانتزی، اسمات🎋 کاپل: چانبک، (شاید سورپرایز) 🩸 محدودیت سنی🔞 "خون! این دریاچه خون کف زمین از بدن منه! نمیتونم بفهمم دارم نفس میکشم یا نه. بدنم میلرزه. دهنم مزهی خون میده. یعنی مرگ همچین حسی داره؟ هیچ چیزیو ن...