روزی که وارد خونهی جدیدم شدم از عجیبترین روزهای زندگیم بود. عطر آشنایی داخل اون خونه پیچیده بود. مبل های سبز رنگ، دیوارها و کفپوشهای چوبی، فرشی که احتمالا از یه کشور تو خاورمیانه خریداری شده بود، کلی مجسمهی چوبی و عودهای جور وا جور... دکوراسیون بوهمین وار ساده و در عین حال دلنشین اون خونه بهم احساس خوبی میداد. تنها قسمت آزاردهندهاش حضور آقای پارک و البته پسرش، چانیول بود.آقای پارک چمدونم رو جلوی ورودی خونه رها کرد و به پسرش گفت که اونو داخل بیاره. واضح بود اون بچه نمیتونه چمدونمو به تنهایی از پلهها بالا بکشه اما وقتی به سمتش رفتم تا کمکش کنم، پاش رو روی زمین کوبید و با دندون قروچه و غرش کودکانهاش سعی کرد مانعم بشه. طوری بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه بهم حمله کنه و با دندوناش بدنمو تیکه تیکه کنه و این برام مثل روز روشن بود که نه شرایط اون پسر بچه عادیایه و نه شرایط پدرش.
آقای پارک روی مبل نشسته بود و چانیول گوشهی هال، کنار گلدون افرای ژاپنی. دسوم هم هنوز از اتاق برنگشته بود. چولسون گونهاش رو بالا داد و با حالت تحقیرآمیزی رو به چانیول گفت:
"بلند شو برو بیرون، بوی گندت داره عصبیم میکنه."
چانیول صورتش رو بالا اورد و با سرش جواب داد. همون لحظه دسوم اومد و با خوشحالی رو به من گفت:
"اتاقت حاضره!"
نفس راحتی کشیدم که بالاخره برگشته و منو از عذاب کشیدن تو جو سنگین و مزخرف اونجا نجات داده. دستم رو گرفت و به سمت اتاق جدیدم برد. به طبقهی بالا رفتم. اتاقم کنار اتاق دسوم بود. در چوبی و سفید رنگش رو برام باز کرد و خب... اون اتاق شبیه چیزی که انتظارش رو داشتم نبود.
سرا تا سر دیوار سبز رنگش پر بود از شیشههای مربا و آکواریومهای خالی. یه نقشهی جهان بزرگ اونجا بود با یه عالمه روزنامه علمی در مورد جانوران و موجودات و گلدونهایی که گیاههای داخلش خشک شده بودن. دسوم که متوجه چهرهی متعجبم شد و به نظر میرسید انتظارش رو هم داشته، با خندهی معذبی گفت:
"اوه خب... فکر کنم دوستش نداری... قرار بود دکوراسیونش رو تغییر بدم اما انگار نتونستم..."
"نه اینطور نیست."
میخواستم جلوی هرگونه وقت گذروندن اضافی باهاش رو بگیرم، چون احتمالا اگه بحث اینطور پیش میرفت ازم میخواست فلان روز تو این هفته به بازاری جایی بریم و به سلیقه خودم وسیله بخره. البته در هر صورت سبک اتاق خردسال باب میل من نبود و زیاد هم برام فرقی نداشت.
دسوم دستش رو روی شونهام گذاشت و منو داخل اتاق برد. روی تخت نشست و منو کنار خودش نشوند. نفسش رو حبس کرد و حرکات متناقضی از غم و خونسردی -یا بهتره بگم تلاش برای خونسرد به نظر رسیدن- روی صورتش نقش بست. بینی و پلکهای ظریفش رو به سرخ شدن میرفت. بالاخره بعد از کلی تقلا و فشردن دستهاش به هم با حالتی که کمی عصبی به نظر میرسید گفت:
YOU ARE READING
Sairai
Fanfictionعنوان: سایرای🎴 ژانر: عاشقانه، جنایی، فانتزی، اسمات🎋 کاپل: چانبک، (شاید سورپرایز) 🩸 محدودیت سنی🔞 "خون! این دریاچه خون کف زمین از بدن منه! نمیتونم بفهمم دارم نفس میکشم یا نه. بدنم میلرزه. دهنم مزهی خون میده. یعنی مرگ همچین حسی داره؟ هیچ چیزیو ن...