2

805 169 72
                                    


هایییی! نیکسی صحبت میکنه ^-^💘
گایز ووتا خیلی کمه میشه اول ووت بدید که یه وقت یادتون نره؟ :'(
بوث ^^🤍🏹

~~~~~~~~~~~~

تنها یه جمله‌ تو سرم تکرار میشد:

"باید انتقام بگیرم. باید انتقام بگیرم‌. باید انتقام بگیرم."

و همه چیز تاریک شد. یه سیاهی عمیق بود. نه نه... مثل خواب نبود. انگار آلیس شده بودم و در حال سقوط بودم؛ ولی نه تو چاه سرزمین عجایب، تو یه چاه بی انتهای تاریک. میوفتادم ولی نه پرتگاهی بود که ازش پرت شده باشم نه انتهایی برای این سقوط بی رحم. بی سر و ته، پوچ... و پوچی در معنای واقعی کلمه‌.

مطمئن نیستم چه اتفاقی افتاد اما بعد اون سقوط بلاخره یه جا ساکن شدم. باز هم سیاهی، اما این بار شبیه به خواب بود. بلاخره یه چیزی احساس کردم و "احساس کردن" برای کسی که برای مدتی طولانی بدون جسم در حال سقوط بوده، عجیب دلگرم کننده‌ست. سرما رو احساس میکردم. سوزش روی سطح گونه‌هام طوری بود انگار یکی داره ناخونشو روش میکشه. متوجه نشستن آروم دونه‌های ریز و خنکی روی کرک‌های نوک بینیم شدم.

مطمئن بودم که مرده‌ام. نمیدونم چرا ولی با وجود این حس‌ کردن‌های دوباره، مطمئن بودم... حال متفاوتی با قبلم داشتم. توصیفش برام سخته... شاید بشه گفت برام مثل عوض شدن ناگهانی فصل‌ها بود‌.

چشم‌هامو کم کم باز کردم. میشه گفت هیچی نمیدیدم. فقط هاله‌ی کمرنگی از نقطه های ریز سفید رو میدیدم که به سمت صورتم میومدن. برف بود. نه جونمیون اونجا بود و نه دستیار عجیب غریبش. یعنی احتمالا... سعی کردم چشم‌هامو بمالم ولی دست‌هام رو به خوبی حس نمیکردم و نمیتونستم کنترلشون کنم. کم کم ترس به من چیره شد. از خودم پرسیدم این دیگه چه وضعیت جهنمی‌ایه؟ نه چیزی میدیدم نه میتونستم درست حرکت کنم. یعنی نمرده بودم و به جاش فلج و نابینا شده بودم؟

سعی کردم داد بزنم و کمک بخوام و باورش برای خودم هم سخت بود اما نمیتونستم کلمات رو ادا کنم و زبونم به اراده‌ی خودم حرکت نمیکرد. سعی کردم کلمه‌ی "کمک" رو فریاد بزنم اما به جاش یه صدای غیرعادی اون هم نه به طور واضح ازم بلند شد. با خودم گفتم حتما یکی به دادم رسیده و من رو از مرگ نجات داده و الان دچار توهم بعد از بیهوشی شدم. تو دلم به وضعیت خودم خندیدم. صدام شبیه صدای یه نوزاد شده بود. مطمئن شدم توهم زدم‌.

یک بار دیگه سعی کردم حرف بزنم و کمک بخوام و این بار باز هم صداهای نامفهومی ازم در اومد. وحشت زده بودم. دیگه بیخیال حرف زدن شدم و از شدت ترس گریه میکردم. نمیتونستم بفهمم چه خبره، فقط فریاد میزدم و گریه میکردم. حتی صدای گریم هم غیر عادی بود.

کم کم متوجه صدای قدم‌های یه نفر شدم. در بهترین حالت صدای کشیده شدن و تق تق دمپایی یه آدم روی زمین بود و در بدترین حالت یه کفتار داشت پنجه‌هاشو روی زمین میکشید و جلو میومد تا دل و روده‌ی من فلج با صدای بچه دو روزه رو بیرون بکشه و بخوره و تا مرز سکته رفتم. دعا دعا میکردم کاش لاقل جونمیون باشه. سعی کردم ببینمش اما همه چیز تار بود. نزدیک و نزدیک‌تر میشد. ترسناک بود. مثل یه روح میدیدمش.

SairaiWhere stories live. Discover now