تاریخ، زمان، ساعت... زندگیم به عقب برگشته بود. خورشیدی که امروز به من میتابید، یک بار دیگه هم در گذشته به جسم قبلیم تابیده بود. اما آیا میتونستم گذشتمو رها کنم و از فرصتم برای زندگی دوباره استفاده کنم؟رها کردن گذشته تقریبا برای من غیرممکن بود. مثل فیلمی که عاشقشید و وسطش دوستتون صداتون میکنه برای انجام کاری و شما تمام مدت فکرتون پیش اون فیلم ناتمومه. مثل تاببازیای که وسطش یه بچه کوچیکتر از شما گریه میکنه و مجبور میشید جاتونو بهش بدید تا بازی کنه. مثل یه کنسرت نیمهتموم که وسطش گوشیتون زنگ میخوره و بهتون میگن پدربزرگتون حالش بد شده و بردنش بیمارستان... برای من هم زندگی جیهون یه تاببازی نیمه تموم بود. یه فیلم نصفه کاره تو اوج خودش... یه کنسرت و صدای ویولن سلی که داستان نتهاش رو نصفه نیمه شنیده بودم. برای من رها کردن زندگی قبلیم غیرممکن بود.
در واقع از همون اول که فهمیدم میتونم جلوی خیلی اتفاقهارو بگیرم، نقشهی فرار از یتیم خونه رو تو سرم طراحی کردم و شش سال صبر کردم. دیگه به جای انتقام باید جلوی اتفاقات ناگوار رو میگرفتم.
از ریز ریز جزییات یتیمخونه و آدمهای توش خبر داشتم و بهش خو گرفته بودم. برای همین ترجیح میدادم از اینجا فرار کنم تا اینکه یه خانواده منو به سرپرستی بگیره و از خونهای که نمیدونم توش چه خبره و کجاست فرار کنم. به همین دلیل هربار که یه خانواده منو انتخاب میکرد، رفتارهایی از خودم نشون میدادم یا حرفهایی میزدم که پشیمونشون کنم. البته فقط به خاطر نقشهی فرار نبود. من به این خونه، این بچهها و جیا عادت کرده بودم.
چند ماه طول کشید تا تونستم به نقشهی یتیمخونه مسلط بشم. به هر بهونهای، مثل گم کردن اسباببازیم، تو یتیم خونه میگشتم تا از موقعیت همهچیز اونجا مطلع بشم. فرار کردن از درهای اونجا به خاطر نگهبانهاش تقریبا غیر ممکن بود و از پشت بوم هم به خاطر شرایط جسمیم ممکن بود خودمو به کشتن بدم. هیچ سوراخ یا راه در روی دیگهای هم نبود که بدون جلب کردن توجه بقیه بتونم ازش خارج شم. نمیتونستم ریسک کنم و نقشهای بکشم که یه درصد هم احتمال خطا توش هست.
بلاخره بعد یه مدت نقشهی مناسب شرایطمو پیدا کردم. بعد از مسلط شدن به نقشهی یتیمخونه و فهمیدن اینکه انبار کجاست و کلیدشو از کجا میتونم گیر بیارم، نقشه فرار رسما شروع شد.
یکی از نیمهشبهای بهاری، وقتی همه خواب بودن کلید انبار رو پیدا کردم. یه چکش سنگشکن و از اونجایی که نمیتونستم از دریل استفاده کنم، یه بریس از جعبهابزار درب و داغون یتیمخونه برداشتم. بعد از اون پشت بوتهها و درختهای داخل حیاط، با در نظر گرفتن فاصلهاش با اتاق مراقبها، جنس و ضخامت دیوار و شرایط اون طرف دیوار یتیم خونه، یه گوشه رو برای سوراخ کردن انتخاب کردم. بدن خودم رو به طور تقریبی اندازه گرفتم و با توجه به اون عملیاتمو شروع کردم. کار کردن با اون ابزار برای من با اون سن و سال دشوار بود و از طرفی هم نمیتونستم خیلی سر و صدا کنم برای همین هر شب نزدیک به یک ساعت دور آجرهارو با بریس میتراشیدم و اگه به اندازهی کافی سوراخش نمیکرد، از چکش استفاده میکردم. این شرایط خیلی منو یاد فرار اندی از زندان شاوشنک مینداخت.
YOU ARE READING
Sairai
Fanfictionعنوان: سایرای🎴 ژانر: عاشقانه، جنایی، فانتزی، اسمات🎋 کاپل: چانبک، (شاید سورپرایز) 🩸 محدودیت سنی🔞 "خون! این دریاچه خون کف زمین از بدن منه! نمیتونم بفهمم دارم نفس میکشم یا نه. بدنم میلرزه. دهنم مزهی خون میده. یعنی مرگ همچین حسی داره؟ هیچ چیزیو ن...