cast

1.3K 170 188
                                    

جایی میان باد های شمالی، در خلا چرخش روز های میان مرگ و زندگی، سرزمینی قرار دارد به نام سکوت ...

   ===========================

"تاب، تاب، هم بازی...بیا بریم به بازی...بازی گرگ و آهو، تاب، تاب، هم بازی..."

پاهاش که بین زمین و هوا معلق بودند رو همراه با ریتم شعری که زیرلب زمزمه میکرد، تکون داد و خنده آرومی کرد.

چشمهاش رو کمی ریز کرد تا نور روشن آفتاب، نگاه شفافش رو مات نکنه.

دستش رو بالا برد و بهش نگاه کرد. چشمهاش رو بست و سعی کرد جهت وزش اون نسیم خنک رو، تشخیص بده.

شمال...

باد شمالی، همیشه نسیم های صبحگاهی خنکی رو همراه خودش میاورد. اون عاشق تمام این زیبایی ها بود!

خنکای نسیم روی پوست روشن صورتش، سبزی چمن ها زیر طلیعه های روشن آفتاب و حتی صدای رودخونه ای که چند متر اون طرف تر، میخروشید.

"تاب، تاب، هم بازی...بریم یکم آب بازی...تو دریا و تو ساحل...ماهی ها رو نندازی..."

دستش رو به آرومی، روی چوب نم داری کشید که قاب پنجره بزرگ گوشه دیوار شده بود.

قطرات بارونی که شب گذشته، تمام جنگل رو خیس کرده بودند، حالا به ارومی از روی شیروونی، روی چمن های زیر پای پسر میچکیدند.

چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. عطر لطیف چمن های نم خورده، ریه هاش رو پر کرد و باعث شد تا لبخند عمیقی روی لبهاش شکل بگیره.

دستش رو بین موهای لختش کشید و بی پروا، خنده ای سر داد.

درحالی که لب پنجره نشسته بود و به پرنده هایی که از پشت کوه ها به سمت غرب مهاجرت میکردند خیره شده بود، دستهاش رو دو طرف دهانش گذاشت و کمی به جلو خم شد.

"اهای پرنده ها! کجا دارید میرید؟ اینجا که تازه بهار رسیده!"

نگاه منتظرش رو همچنان، روی پرنده ها متمرکز کرده بود.

"بهار رسیده! شکوفه ها رو میبینید؟ آهای پرنده کوچولو! خیلی زیبا بنظر میرسی!"

با صدای بلندی گفت و لبخند بزرگ و شیرینی زد. وقتی صدایی از پرنده ها نشنید، نفس عمیقی کشید و تکون دادن پاهاش رو، از سر گرفت.

"تاب، تاب، هم بازی...خدا منو..."

"لویی؟! کجایی پسر؟"

با شنیدن صدای نسبتاً بلند پسری که جلوی صورتش بشکن میزد، از دنیای قشنگش به واقعیت پرتاب شد.

برق نگاه شفافش، به یک باره خاموش شد و جاش رو به موجی از غم داد.

سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی کردن با انگشتای دستش شد.

"پنج بار صدات زدم! دوباره رفته بودی تو هپروت؟"

لویی فقط نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشانه تایید حرف پسر، به آرومی تکون داد.

نگاهی به بیرون انداخت. دیگه خبری از قطره های شبنم و چمن و پرنده ها نبود.

بیدار شو پسر کوچولو!
اینجا واقعیته. اینجا، کلاه دوز دیوانه و آلیسی وجود نداره تا لبخند رو، هر چند سخت، به روی لب هات بیاره.
لب هایی که همین الان هم بخاطر گاز گرفتن زیادشون، به خون افتاده بودند...

"نمیدونم بعضی وقتا چی تو سرت میگذره ولی هرچی که هست، باعث میشه کل روز رو بین افکارت زندگی کنی."

لویی، نگاهش رو به پسری داد که با شیفتگی، بهش خیره شده بود. نفس عمیقی کشید و لبخند محوی تحویلش داد.

از همون لبخند های زورکی!
از همون لبخند هایی که بی شباهت به یک خط کج نبودند. یک خط کج و فقط همین...

لبخند بزن پسر کوچولو!
زمان، بی رحم تر از اونیه که برای رسیدنت، توقف کنه.
میتازه و متوجه نمیشه که چطور، مات و مبهوت، پشت سرش جا موندی و به ریل زنگ زده و خاک گرفته‌اش خیره شدی...

از لب پنجره بلند شد و دستی به لباسش کشید تا خاکی رو که احتمالاً روی پارچه تیره رنگش نشسته بود، بتکونه.

قدم هاش رو به سمت اتاقش کشید و لبخندش، دیگه دیده نمیشد. باز هم به دنیای واقعی برگشته بود. دنیایی که رنگارنگ نبود. دنیایی که دیزنی نبود!

"از تاب ها متنفرم!" ...

________________________________
🌊ووت و کامنت فراموش نشه لطفا🌊

خب اینم از بوک جدید. امیدوارم ازش خوشتون بیاد چون خودم به شخصه، خیلی دوستش دارم =]

نظرتون راجع به مقدمه چیه؟ چیزی دستگیرتون شد؟

مرسی که میخونید و حمایت میکنید

ALL THE LOVE
CAVOLO

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now