chapter 12

241 65 98
                                    

تصویرت را به شکلی در تمام قلبم کشیده ام که هیچ جایی برای خودم باقی نمانده است...حال به من بگو...چگونه تمام مرا در تمام خود، تمام میکنی؟

=============================

پلکهاش رو روی هم فشرد و خودش رو بیشتر روی تخت جمع کرد. سوز شدیدی موهای تنش رو سیخ میکرد و حتی منبع این سرما رو نمیدونست.

شومینه گوشه اتاق، خاموش بود و هیچ چیزی برای روشن کردن شومینه در اون اطراف وجود نداشت.

پلکهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد با منقبض کرد فکش، جلوی برخورد دندون‌هاش به همدیگه رو بگیره.

پتوی نسبتاً ضخیم مشکی رنگ رو از روی خودش کنار زد و روی تخت نشست. با کنار رفتن پتو از روی بدنش، لرز شدیدی تمام تنش رو در بر گرفت و باعث شد تا خودش رو در آغوش بگیره.

درحالی که میلرزید، از روی تخت بلند شد و سعی کرد به استخون دردی که سراغش اومده بود، اهمیتی نده.

سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. بارون میومد. پنجره رو کمی باز کرد ولی به محض باز شدن پنجره، سرمای شدیدی وارد اتاق شد و باعث شد تا پنجره رو با شتاب ببنده.

"شب شده!"

همچین هوایی تو اوایل بهار، طبیعی بود‌. ولی نه برای یه پسر سرمایی که بدون وسایل گرمایشی، چند ساعت گرسنه و تشنه، خوابیده بود و الان هم در حال لرزیدن از سرما بود.

نفس لرزانی کشید و دستش رو روی پنجره گذاشت. سرمای شیشه باعث شد تا پلکهاش رو روی هم بذاره و سرش رو کمی پایین بندازه.

"برگرد...خواهش میکنم!"

زیرلب زمزمه کرد و به سمت تخت برگشت. نمیدونست چند ساعت از وقتی که تو اتاق زندانی شده گذشته.

"فقط میدونم که شب شده..."

دستش رو روی صورت سرد و رنگ پریده‌اش کشید و روی تخت دراز کشید. پتو رو تا زیر چشمهاش بالا کشید و نگاهش رو به میز کوچک کنار تخت دوخت.

نفی عمیقی کشید و فکر کرد...فکر کرد به همه خاطراتی که بی رحمانه، دوباره به ذهنش هجوم آورده بودن.

"آره همینه! حالا بگو ببینم کی رئیسه؟"

"اسطبل! شلاق ها تو اسطبل اویزون شدن!"

"کسی صدات رو نمیشنوه بچه!"

"خونه آتیش گرفته قربان. دو نفر تو طبقه سوم گیر افتادن. نتونستیم نجاتشون بدیم."

dreamer [L.S]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz