chepter 7

310 86 109
                                    

هنگامی که بنفشه های باغ، عطر سرد موهایش را به خاطرم بازگو میکنند، آیا باور دارد که هنوز هم در نبودش، عشقش را تنفس میکنم؟

============================

هیچ چیزی سر جای درستش نبود. نه اون دست ها، نه اون چشم ها و نه اون نگاهی که با کنجکاوی، سر تا سر خونه رو بر انداز میکرد.

دلش نمیخواست برگرده خونه. دلش نمیخواست جایی باشه که به وجودش احتیاجی نیست. دلش نمیخواست پیش زین باشه...

پس فقط اجازه داده بود تا اصرار های مکرر هری، قانعش کنن که باید به خونه اون بره. خونه ای که پر از رنگ بود.

هری فقط بیش از اندازه کنجکاو بود. پس چی بهتر از این که لویی رو به خونه خودش بیاره و ازش پذیرایی کنه تا به جواب سوال هایی که تو سرش جولان میدادن برسه؟

هرچی نباشه، لویی هم علاقه چندانی به برگشتن پیش زین نداشت. فکر میکرد که زین، دیگه دوستش نداره.

وقتی عشق با شک تلفیق بشه، مسموم میشه و عشق بین زین و لویی، پر از شک و ابهام بود...

شک به دوست داشته نشدن، شک به کافی نبودن، شک به همه چیز و در نهایت، شکستن پیش میاد...

با لبخند محوی، به دیوار ها خیره شده بود و زیرلب، چیز هایی رو زمزمه میکرد که برای هری، چندان مفهوم نبودن.

تابلو های نقاشی، تمام دیوار های خونه رو پر کرده بودند و وقتی که بهشون نزدیک میشد، بوی رنگ روغن رو به خوبی حس میکرد.

همه چیز در مورد اون خونه، مورد علاقه لویی بود. از مبل های خردلی رنگش گرفته تا اشپزخونه ای که با چوب درخت بلوط ساخته شده بود.

"درختان در سکوت، فریاد میکشند."

به آرومی گفت و باعث شد تا توجه پسری که مشغول قرار دادن پاکت شیر توی یخچال بود، بهش جلب بشه‌.

"پرندگان در فریاد درختان، به بلندی، سکوت میکنند."

هری، در یخچال رو بست و درحالی که به کانتر تکیه میداد، نگاهش رو به پسری دوخت که کنار یکی از کابینت ها ایستاده بود و دستش رو به آرومی، روی چوبش میکشید.

"باغبان، برگی از روی زمین برمیدارد تا به احترام درخت، خم شده باشد."

نگاهش رو به چشم‌های سبز پسری داد که با دقت تمام، تک به تک حرکاتش رو زیر نظر داشت.

"بوی بلوط میدن. زیر نور آفتاب، برق میزنن."

دستش رو برای بار چندم، روی چوب کابینت کشید و ازش دور شد.

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now