chapter 29

141 53 126
                                    

هر روز به خود، زخم هایی عمیق تقدیم میکردم...با عشق، با درد، تا تو مرهمم باشی...

============================

کتاب های دانشگاهش رو دور خودش ریخته بود و بینشون نشسته بود. دلش برای دانشگاه تنگ شده بود. برای روز هایی که خیلی دور بنظر میرسیدن...

دفتر جزوه های قدیمی‌اش رو باز کرد و به دستخط افتضاحش خیره شد. یه عالمه نقاشی های ریز و نوشته های بی معنا...

لبخند تلخی به گذر روز های خوبش زد. دلش تنگ شده بود برای روز هایی که همه تو دانشگاه دوست داشتن باهاش وقت بگذرونن. وقتی دستش رو دور کمر لویی مینداخت و به همه پز میداد که داره ازش مراقبت میکنه.

عاشق وقتی هایی بود که بقیه درموردش پچ پچ میکردن و اون با افتخار، مو های لویی رو میبوسید و به بقیه، پوزخند میزد.

شاید فقط اینکه همه بدونن اون مراقب لوییه رو دوست داشت. شاید فقط دوست داشت همه بدونن اون یه پسر قویه.
نمیدونست...

زین، همیشه دانشجوی خوبی بود. شاگرد ممتاز رشته ای که هیچوقت تو زندگی بهش کمکی نکرد. شاید این ممتاز بودن، چندان هم بخاطر تلاش های خودش نبود.

همه نمراتش، حاصل زحمات پدرش بود، نه خودش. حالا که فکر میکنه، دلش برای پدرش هم خیلی تنگ شده...

شاید زین تو دانشگاه خوشحال نبود. ولی همه ما وقتی به عقب و جایی که توش خوشحال نبودیم نگاه میکنیم، میبینیم که دلمون برای اون لحظه ها تنگ شده. چون ما هنوز هم خوشحال نیستیم...

و این چرخه انقدر ادامه داره تا روزی که روی پوستمون پر از چروک های ریز و درشته و در حالی که به ماجرای زندگیمون فکر میکنیم، میبینیم که چقدر خوشحال بودیم و دلمون برای همه روز هایی که پشت سر گذاشتیم، تنگ میشه.

حتی اگه واقعاً، هیچوقت خوشحال نبوده باشیم...

نگاهی به سیلبا انداخت که بین کاغذ ها غلت میزد و شیطنت میکرد. لبخندی روی لب هاش نشست و دستش رو پشت گردن سیلبا کشید و باعث شد تا خرخر کنه.

"کاغذ دوست داری، کوچولو؟"

لبخندش بزرگ تر شد وقتی به این فکر کرد که سیلبا بزرگ تر شده. دوست داشت سیلبا رو به لویی هم نشون بده.

اوه...
چه فکر مزخرفی!
لویی ازش متنفره...

نفسش رو با خستگی بیرون داد و کتاب ها رو روی همدیگه گذاشت. اونا رو داخل جعبه کوچکی که کنارش بود قرار داد و در جعبه رو با چسب پهن، بست.

dreamer [L.S]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant