chapter 9

284 78 139
                                    

ماه را میبینی؟ نورش را از خورشید میگیرد...حال، اگر تو نباشی، خورشید چگونه روشن خواهد شد؟ ...

==========================

"بوی بلوط تازه را دوست داشت. بلوط هایی کمی روشن تر از رنگ مو هایش..."

پشت میزش نشسته بود و در حالی که کلمات داخل ذهنش رو روی صفحه سفید رنگ دفترش خالی میکرد، به پسری فکر میکرد که توی اتاقش خوابیده بود.

از وقتی قرار گذاشتن که لویی تو خونه هری بمونه، دیگه به خوابش نرفته بود. البته، اهمیتی هم نداشت...تا وقتی واقعیت هست، چرا رویا؟

ولی دلش برای خواب هایی که میدید تنگ شده بود. دلتنگ اون تعقیب و گریز های مرموز، دلتنگ تمام سوالاتی که هر شب تو سرش جولان میدادن شده بود.

"راه خانه را در پیش نمیگیرد. امنیت را در آغوش یک غریبه یافته است..."

نفس عمیقی کشید و ذهنش رو برای جملات بعدی، زیر و رو کرد. چرا نمیخواست به خونه برگرده؟ چطور به یک غریبه اعتماد کرده بود؟

خودکار آبی رنگش رو، روی میز انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد. دستاش رو پشت گردنش به هم قفل کرد و چشماش رو بست.

"چرا انقدر پیچیده ای لویی؟"

به آرومی زمزمه کرد و نفسش رو به آرومی بیرون داد. اون پسر، فقط بیش از حد گیجش میکرد.

حرکاتش عجیب بود. البته این چیزیه که دیگران بهش میگن دیوونگی. توهم زدن رو دیوانگی میبینن. حمله های عصبی بی دلیل، گریه های بلند شب و زل زدن به یک نقطه نامعلوم...

همه این ویژگی ها رو دیوانگی فرض میکنن ولی کسی نمیدونه که شاید اینا فقط برای فرار از واقعیته. فقط برای فرار از دنیای بیرحم اطراف.

بخاطر اینه که قلب لویی، پاک پاک بود. خدشه دارش کردن. شکستنش. خردش کردن. لهش کردن!

و لویی فقط بیش از حد اهمیت میداد و همین هم بدترش میکرد. خودش رو خوب نشون میداد پس همه فکر میکردن قوی ترین آدم روی زمینه و نتیجش میشد خراب شدن تمام درد ها، مشکلات، دروغ ها و خیانت ها روی سر لویی..

از روی صندلی بلند شد و جلوی آینه ایستاد. موهاش رو به سمت عقب هدایت کرد و با اخم ریزی، به خودش خیره شد.

"شاید غریبه نباشی. شاید دوستش باشی!"

چشمهاش رو چرخوند و در حالی که کلافه شده بود، از اتاق بیرون رفت.

dreamer [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora