chapter 2

412 107 139
                                    

پس از تمام سختی ها، بعد از پشت سر گذاشتن اقطار بی رحم زمین، درست در جایی که جز دریا، چیزی نفس نمیکشد، به دیدنم می آیی؟

============================

"امشب؟! نه نه...مشکلی ندارم ولی آخه...وای خدایا...دو دقیقه خفه شو ببین چی دارم میگم!"

کلافه، دستش رو بین موهاش کشید و چشمهاش رو چرخوند. خودش رو روی کاناپه کرم رنگش انداخت و دست راستش رو، پشت گردنش نگه داشت.

صدای پسر پر انرژی و مو بلوندی که از پشت تلفن تو گوشش میپیچید، باعث شده بود تا هم کلافه باشه و هم، لبخند محوی روی لبهاش شکل بگیره.

اون یکی از بهترین دوستاش بود! در واقع، تو یکی از تنها دوستاش بود. دوستی که همیشه با انرژی بود و بهش انگیزه میداد.

"باشه...باشهههه جیغ نکش کر شدم! خدای من تو نمیتونی ساکت بمونی مگه نه؟ باشه دیگه باشه میام میییاااامممم کچلم کردی!"

بعد از اینکه چند دقیقه دیگه به بحثش با نایل ادامه داد، بالاخره تماس رو قطع کرد و از روی کاناپه بلند شد.

"پسره دیوونه!"

به آرومی خندید و وارد آشپزخونه شد. فنجونش رو با قهوه ای که تازه آماده شده بود، پر کرد و از آشپزخونه خارج شد.

پله های چوبی رو طی کرد و بعد از رسیدن به اتاقش، قفل در رو به آرومی باز کرد.

قفل کردن در، یکی از عادت هاش بود که بنظر خودش، چندان خوب نبود!

وارد اتاقش شد و پشت میز نسبتاً بزرگش نشست. جرعه ای از قهوه‌اش رو نوشید بعد، فنجونش رو کنار گذاشت.

دفتر قطور و مشکی رنگش رو از کشوی زیر میز بیرون آورد و خودکار آبی رنگش رو در دست گرفت.

"و اینگونه داستان را از سر میگیرم. داستانی که گویا صد هزاران کلمه، در پس و پیش خطوط سرنوشتش خفته اند..."

کلماتی که روی دفتر مینوشت رو، به آرومی زیر لب با خودش تکرار میکرد. سرش رو کمی کج کرده بود و اخم ریزی که حاصل از تمرکزش بود، روی پیشونی اش خودنمایی میکرد.

مبادا چیزی رو از قلم بندازه!
مبادا درست توصیفش نکنه!

"داستانی درمورد آبی هایی به رنگ اقیانوس. موهایش، به رنگ چوب بلوط. دستانش، به لطافت امواج دریا و صدایش، به شفافیت بلور..."

توصیفش میکرد...همون پسر مرموزی رو که هر شب، تو خوابش میدید و بی شک میتونست بگه که اون پسر، زیبا ترین موجودی بود که به عمرش دیده بود.

dreamer [L.S]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz