chapter 18

164 53 60
                                    

"و تو، غریبه ترین آشنای زندگی من هستی..."
==============================

همه چیز در لحظه، متوقف شد...
کنترلش رو از دست داد...دوباره!

"من..."

به آرومی زمزمه کرد و سرش رو به سمت پسری برگردوند که دندون هاش رو به وضوح، روی هم فشار میداد و دست هاش رو مشت کرده بود.

دستش رو روی فک دردناکش کشید و سوزش خفیفی که گوشه لبش حس کرد و خونی شدن دو تا از انگشت هاش، بهش گفت که زین خیلی عصبانیه!

"زین...من-"

"خفه شو!!!"

با صدای بلندی گفت و به موهاش چنگ زد. پشتش رو به لویی کرد و در حالی که به آرومی با خودش چیز هایی رو زمزمه میکرد، چند قدم به سمت پنجره برداشت.

"فقط خفه شو...هیس! هیچی نگو..."

زیرلب گفت و پیشونی داغش رو به شیشه سرد پنجره چسبوند. نباید اینجوری بشه...
نباید کنترلش رو از دست بده!
لویی نباید اون ساید زین رو ببینه...

"زین..."

چند قدم به زین نزدیک شد و سعی کرد بغض سنگینش رو نادیده بگیره. زین عصبانیه و لویی این رو میدونه. پس باید آروم باهاش حرف بزنه و سعی کنه آرومش کنه.

"زین؟"

دوباره صداش کرد و دستش رو به آرومی روی شونه راست زین گذاشت ولی نفسش برید وقتی زین، به سرعت سمتش چرخید و مچ دستش رو محکم بین انگشت هاش گرفت.

"گفتم خفه شو!!! مگه کری؟؟؟"

با صدای بلندی تو صورت لویی داد زد و باعث شد تا لویی، چشم هاش رو محکم ببنده و سرش رو تند تند به نشانه مثبت، تکون بده.

"ب-باشه...باشه ز-ز-زین ولم کن دستم درد گرفت!"

به زین پرید وقتی حس کرد دستش داره بیش از حد درد میگیره و سعی کرد لکنتش رو نادیده بگیره.

"تو مال منی فهمیدی؟! مال من و نه هیچکس دیگه ای!"

اینبار با صدای آروم تری گفت ولی فشار دستش رو از دور مچ لویی، کم نکرد.

"جرات نکن لویی...جرات نکن خودت رو ازم بگیری! نذار چیزی رو ببینی که اصلا دلم نمیخواد!"

لحنش محکم و جدی بود. ولی لویی، خواهش توی لحن زین رو خیلی خوب تشخیص داد.

"میشه ولم کنی؟"

dreamer [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora