chapter 10

253 80 134
                                    

هی گایز...راستش من اصلا دوست ندارم اول چپتر حرف بزنم ولی این یکی مهمه لطفا بخونید...همونطور که میدونید، شخصیت های این فنفیک واقعی هستن...اتفاقات نه ولی شخصیت ها واقعی هستن...پس لطفا اگه کرکتری براتون عجیب یا غیر قابل درکه، قضاوتش نکنید...همه کرکتر ها داستانی برای گفتن دارن...پس لطفا زود قضاوت نکنید...فنکیو...
_________________________________

در امتداد افق، در تلاطم امواج دریا، در نجوای نسیم صبحگاهی و در لطافت گلبرگ های بنفشه، نگاهت را از کجا بیابم؟

==========================

طنابی که دور شاخه یکی از درخت ها بسته بود رو کمی سفت تر کرد و بعد از اینکه از محکم بودنش مطمئن شد، سمت ماشین سفید رنگش برگشت.

نسیم خنکی به صورتش میخورد و باعث میشد تا دستش رو بین موهای بلندش بکشه تا از جلوی صورتش کنار برن.

هوا سرد بود. کمی سرد تر از شب گذشته. ولی در عین حال، قشنگ و دلنشین بود. خنکای در حین ظهر، خیلی خیلی دلنشین بود..

دستش رو بالای در ماشین گذاشت و در حالی که به سمت پایین خم میشد، به چهره غرق در خواب لویی خیره شد.

سرش به سمت هری کج شده بود و زیپ کاپشن یشمی رنگش رو تا آخر، بالا کشیده بود. کلاه بزرگ کاپشنش رو روی سرش انداخته بود و دستاش توی جیبش بود.

"آروم تر از اون چیزی هستی که فکرش رو میکردم!"

زمزمه کرد و نفس عمیقی کشید. خیلی کلافه بود. از اینکه نمیتونست لویی رو کشف کنه کلافه بود.

همه کلافه بودن...

قرار بود لویی پیش هری بمونه. البته بعد از اینکه کل داستان زندگی لویی، پیش هری فاش شد.

هر چی نباشه، هیچکس یک غریبه رو تو خونه راه نمیده. چه برسه به اینکه بخواد باهاش زندگی کنه!

آره اون پسر، همه چیز رو به هری گفته بود. از کودکی تا همین حالا. دلیل اینکه چرا نمیخواد به خونه برگرده، دلیل شب بیداری هاش، دلیل تمام چیز هایی که باید گفته میشد رو، گفته بود.

البته که هری اولش، کمی گیج شد. ولی بعد از چند روز، به این باور رسید که نه تنها لویی مشکلی براش ایجاد نمیکنه، بلکه وجودش باعث میشه تا احساس تنهایی نکنه.

اونا با همدیگه به خرید میرفتند، آشپزی میکردند و بازی میکردند.

آره...بهشون خوش میگذشت. رفتار های عجیب لویی هم رفته رفته، کمتر میشدند. دیشب، کاملاً آروم خوابیده بود. به قدری آروم که تا خود صبح، حتی کوچک ترین حرکتی نکرد.

dreamer [L.S]Where stories live. Discover now