chapter 25

143 50 118
                                    

نمیدانم باید از تو خسته باشم یا که از خستگی، به تو پناه ببرم...

================================

"نایل!!! نایل این در لعنتی رو باز کن!!!"

با شنیدن صدای بلند و وحشت زده هری، نایل به سرعت به سمت در رفت و لویی رو با وجودی پر از تعجب و استرس، کنار لیام تنها گذاشت.

گویا تنها کسی که در اون لحظه تعجب نکرده بود، لیام بود. از اونجایی که یه نیشخند موذیانه گوشه لبش جا خوش کرده بود و با بیخیالی مطلق، دست به سینه، به کانتر تکیه زده بود.

چند لحظه بعد، این هری بود که سراسیمه به داخل خونه دوید و نگاه نگرانش رو دور تا دور خونه چرخوند.

ولی با گره خوردن نگاهش به لویی که روی صندلی نشسته بود و کمی خودش رو جمع کرده بود، نگرانی تو نگاهش، جای خودش رو به یه نگرانی خیلی خیلی بیشتر داد!

به سرعت به سمت لویی رفت و دست هاش رو دراز کرد تا صورتش رو قاب بگیره ولی با به یاد آوردن حساسیت های لویی نسبت به لمس شدن، بعد از چند لحظه، دستش رو پس کشید و سعی کرد تا لویی رو لمس نکنه.

"لویی! حالت خوبه؟! چیزیت که نشده نه؟!"

لویی، نگاهی زیر چشمی به نایل انداخت که با دهن باز، هنوز هم جلوی در ایستاده بود.

"عا...من..."

"خوبی؟!"

لویی همچنان ساکت میمونه و نگاهش رو به لیام میده.

"اوکی اینجا چه خبره؟!"

"لیام؟"

هری به لیام نگاه کرد و ابرو هاش رو در هم کشید.

"لویی که حالش کاملاً خوبه!"

لحنش بیشتر عصبی بود تا متعجب. گویا متوجه گول خوردنش توسط لیام شده بود و از این بابت، اصلاً خوشحال بنظر نمیرسید!

"میشه یکی به من هم بگه اینجا چه خبره؟"

لویی پرسید و نگاه پرسشگر و گیجش رو برای گرفتن یه جواب منطقی، بین هری و لیام چرخوند.

"خب راستش..."

لیام، دستش رو بین موهاش کشید و نگاهش رو از هری گرفت. گویا فهمیده بود که چه گند بزرگی زده.

"فقط خواستم یه موقعیت فان و هیجان انگیز رو رقم بزنم. فکر میکردم یه جور دیگه پیش بره میدونی..."

dreamer [L.S]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu