chapter 20

143 57 42
                                    

"هیچگاه دقت نکرده بودم که صدای سکوت، بلند ترین فریاد کائنات است..."

============================

میدوید...
خیلی سریع میدوید...

میخواست هرچه زودتر از اون جهنم لعنتی دور بشه. میخواست برگرده به اتاق امنش و تا فردا زیر پتوی گرم و نرمش قایم بشه و فقط گریه کنه‌.

خیلی دردناکه که تنها، تا طلوع آفتاب، بی صدا گریه کنی. هق هق های بلندت رو تو بالشت خفه کنی. به پتو چنگ بندازی تا درد نفس گیر سرت رو آروم کنی ولی هیچ فایده ای نداشته باشه.

دردناکه که در کسری از ثانیه بتونی همه آثار گریه رو از صورتت پاک کنی و یه لبخند گرم بزنی. آره همه چیز خوبه! این چیزیه که به بقیه میگی. ولی حقیقتی که تو سرته و فقط تو ازش خبر داری، چیز دیگه ایه...

سریع تر دوید. خیلی سریع تر. انقدر سریع که درد و گرفتگی عجیبی رو تو عضلاتش حس میکرد. ولی کافی نبود...

کافی نبود وقتی یه دست از پشت، به یقه سوییشرت گشادش چنگ انداخت و عقب کشیدش.

"نه!!! ولم کن!!"

با صدای بلندی گفت وقتی به عقب کشیده شد و ناله بلندی کرد وقتی روی زمین پرت شد.

نگاهش رو به دو نفری دوخت که بالای سرش ایستاده بودن و با نیشخند های کثیفشون بهش نگاه میکردن.

ترسیده بود؟
نه...
وحشت کرده بود!

یکی از اون دو نفر خم شد و مچ دستش رو گرفت و همین کافی بود تا سوزش تیزی رو زیر پوستش حس کنه و دستش رو به شدت عقب بکشه.

"بهم دست نزن!"

خودش رو روی زمین عقب کشید. نگاهش هنوز هم روی چهره اون دو نفر قفل بود. پشتش به دیوار سرد کوچه برخورد کرد و نفسش برای لحظه ای برید.

"من...من پول ندارم..."

تمام بدنش از ترس میلرزید. نفس هاش تند و منقطع شده بودن و اشک هاش روی گونه هاش میریختن.

"گوشی ندارم...من...چ-چیزی ن-ندارم م-م-من‌..."

پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و هق زد. زبونش قبل کرده بود. همیشه همین اتفاق لعنتی براش میفتاد‌.‌..

"نگران نباش کوچولو! ما ازت پول نمیخوایم. ما که دزد نیستیم! مگه نه رابرت؟"

یکی از اون دو نفر با لحن نا باورانه ای گفت و نگاهش رو به مردی داد که کنارش ایستاده بود. رابرت، سرش رو به علامت تایید تکون داد.

dreamer [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora