chapter 4

339 92 93
                                    

شمار روز هایی که با پوچی گذشتند و شب هایی که با اشک به فردا رسیدند را ندارم...بیا و شماری برای لبخند های بی پرده ام باش...

=========================

خورشید، به آرومی غروب میکرد. آخرین روز از هفته ای که تمام روز هاش رو، خودش رو تو اتاق حبس کرده بود و چیزی نمیگفت.

نگاهش رو از پنجره گرفت و نفس عمیقی کشید. احساس ضعف شدیدی میکرد.

دستهاش رو روی معده دردناکش فشار داد و به ناله آرومی کرد.

خیلی درد میکرد!
مثل همیشه...

نگاهش رو به در بسته اتاق داد و نفس عمیقی کشید. حتی حوصله بلند شدن از روی تختش رو هم نداشت.

به قدری گرسنه بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه بالا بیاره. هر لحظه ممکنه چیزی که نخورده رو بالا بیاره.

پلک‌های خسته و دردناکش رو روی هم فشار داد و کمی تو جاش، جا به جا شد.

"خواهش میکنم لو..."

صدای پسری که از پشت در صداش میزد رو شنید ولی مثل همیشه، جوابی نداد.

اصلاً چرا باید بهش جواب میداد؟ مگه مهم بود؟ مگه برای زین مهم بود که لویی چی میگه و چی دوست داره؟

"نه!"

هیچوقت نبود...

همیشه همینه. همه طوری رفتار میکنن که انگار نظر و تصمیم تو، مهم ترین چیز تو کل جهانه. ولی وقت عمل که میرسه، تصمیم و نظرت رو به بدترین شکل ممکن، زیر سوال میبرن و تو سرت میزننش.

پاهاش رو بیشتر تو شکمش جمع کرد و چونه اش رو، روی زانوهاش گذاشت. به ساعت روی دیوار خیره شد و حرکت عقربه هاش رو، با نگاهش دنبال کرد.

"تیک...تاک...تیک...تاک...ساعت روی دیوار...تیک...تاک...تیک...تاک..."

زیر لب گفت و لبهاش رو روی هم فشار داد. مبادا بغضش بشکنه و باعث بشه تا تصویر توی آینه، بهش ریشخند بزنه.

این همون چیزی بود که همه همیشه میگفتن. مرد ها که گریه نمیکنن!
ولی مگه احساس ندارن؟ مگه قلب ندارن؟ مگه مرد ها رباتن؟!

نه نیستن...پس پلک‌هاش رو، روی هم فشرد و اجازه داد تا قطرات شفاف اشکش، گونه هاش رو خیس کنند.

"تیک...تاک...تیک...تاک...دیگه خستم از این کار...تیک...تاک...تیک...تاک..."

دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و پلکهاش رو، بیشتر روی هم فشرد. صدای حرکت عقربه های ساعت، فقط بیش از حد تحملش بلند بود.

dreamer [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora